حزب، طبقه و انقلاب اجتماعی– قسمت دوم

نوشتۀ: بهمن شفیق
Write a comment

تئوری مارکس تا پیش از 1871 نمی توانست تجربۀ کمون پاریس را در خود داشته باشد. پس از کمون اما تجربۀ آن به جزء جدائی ناپذیری از نظریه انقلاب تبدیل شد. همچنان که تئوریهای مارکسیستها تا پیش از انقلاب اکتبر نمی توانست تجربۀ تاریخی یک انقلاب پیروزمند پرولتاریائی را در خود داشته باشد و پس از آن باید این تجربه را در خود می داشت به همان منوال که امروز تجربۀ شکست آن – و شکست انقلاب آلمان – را نیز باید در خود داشته باشد. 


«و سرانجام از درک تاریخی توسعه یافته به نتایج زیر دست می یابیم که: 1- در تکامل نیروهای مولده مرحله ای فرا می رسد که در آن نیروهای مولده و ابزارهای ارتباطی ای شکل می گیرند که تحت روابط موجود فقط مصیبت می آفرینند، [نیروهائی] که دیگر نیروهای مولده نیستند، بلکه نیروهای تخریبی اند (ماشین آلات و پول) – و چیزی که مربوط به آن است، [یعنی] این که طبقه ای شکل می گیرد که تمام بار جامعه را بر دوش می کشد، بدون آن که از مواهب آن بهره ای ببرد، [طبقه ای] که به بیرون از جامعه رانده می شود، [طبقه ای] که در آن تضاد تعیین کننده ای با تمام طبقات دیگر وارد می شود، طبقه ای که اکثریت اعضای جامعه را در بر میگیرد و از آن آگاهی به ضرورت یک انقلاب بنیادی، آگاهی کمونیستی، برمیخیزد، [آگاهی ای] که البته در میان طبقات دیگر نیز از طریق مشاهدۀ موقعیت این طبقه می تواند شکل بگیرد، 2- شرایطی که نیروهای مولدۀ معینی می توانند در درون آن به کار گرفته شوند، شرایط سلطۀ طبقۀ معین اجتماعی ای هستند که قدرت اجتماعی ناشی از دارائی آن در شکل معین دولتش بیان عملی-ایده آلیستی خویش را باز می یابد و به همین دلیل هر مبارزۀ انقلابی بر علیه طبقه ای صورت می گیرد که تاکنون مسلط بوده است، 3- در تمام انقلابات تاکنونی نوع فعالیت همواره دست نخورده باقی ماند و موضوع به نوع دیگری از توزیع این فعالیت، نوع دیگری از توزیع کار به افراد دیگر برمی گشت در حالی که انقلاب کمونیستی بر علیه نوع تاکنونی فعالیت واقع می شود، خود کار را از بین می برد و سلطۀ تمام طبقات را همراه با خود طبقات از بین می برد، زیرا که [این انقلاب] توسط طبقه ای صورت می گیرد که در جامعه به عنوان طبقه ای به حساب نمی آید، به عنوان طبقه به رسمیت شناخته نمی شود، خود بیان انحلال همۀ طبقات، ملیتها و غیره در جامعۀ کنونی است و 4- هم برای ایجاد انبوه و توده ای این آگاهی کمونیستی و هم برای پیشبرد خود امر [تحول]، تغییر توده ای خود انسانها لازم است، که تنها در یک جنبش عملی، در یک انقلاب می تواند واقع شود، [و این که] انقلاب نه تنها از آن رو لازم است که طبقۀ حاکم از طریق دیگری نمی تواند سرنگون گردد، بلکه از این رو نیز که خود طبقۀ سرنگون کننده تنها در یک انقلاب می تواند به آنجائی برسد که گریبان خود را از تمام کثافت کهنه پاک کند و قادر به بنای جامعۀ نوین شود».

کارل مارکس، فریدریش انگلس- ایدئولوژی آلمانی

سوسیال دمکراسی، مارکسیسم و انقلاب

ما در بخش نخست نوشتۀ حاضر دیدیم که چگونه به موازات پیشرفت جنبش کارگری در آلمان، تلاش گسترده ای از جانب بورژواهای دمکرات و خرده بورژوازی برای اعمال نفوذ بر این جنبش و مقابله با درک انقلابی-طبقاتی مارکس و انگلس در این جنبش آغاز شد. با قطعیت می توان گفت که سوسیال دمکراسی آلمان هیچگاه – حتی در بهترین دوره های حیات سیاسی اش – بر مبنای نگرش انقلابی و طبقاتی مارکس و انگلس عمل نمی کرد. از همان آغاز حیات این حزب، همواره سازش بین دیدگاه طبقاتی و رادیکال مارکسیستی و مجموعۀ گرایشات غیر کارگری – از لاسالی ها تا دورینگی ها – مشی این حزب را تشکیل می داد. با شکلگیری جریان نظری برنشتین- کائوتسکی در سالهای دهه هشتاد قرن نوزدهم و افزایش نفوذ این جریان در سوسیال دمکراسی آلمان، این حزب اکنون رسما همۀ عناصر بورژوائی – و حتی سوسیالیسم ارتجاعی لاسالی – را در قالب صوری سوسیالیسمی "مارکسیستی" در خود جذب کرده و در مسیر تبدیل شدن به اهرمی در دست بورژوازی گام بر می داشت.

دربارۀ این تحول در سوسیال دمکراسی آلمان و تأثیر آن بر جنبش سوسیالیستی جهانی هیچگونه توصیف اغراق آمیزی نمی توان کرد. حزب سوسیال دمکرات آلمان همراه با زوال انترناسیونال اول و در شرایطی شکل گرفت که در مجموعه ای از کشورهای جنوب اروپا سنت آنارشیستی باکونینی و پرودونی عملا مانع تشکل یابی کارگران بود و در انگلستان نیز جنبش اتحادیه ای رسما هرگونه داعیه انقلابی گری را کنار نهاده و در چهارچوب نظم سرمایه داری اهداف خود را تعقیب می نمود. پرولتاریای فرانسه نیز پس از شکست کمون پاریس هنوز نه قادر به غلبه بر نتایج این شکست شده بود و نه قادر به نقد و فراتر رفتن از سنتهای آنارشیستی پرودونیستها. به این ترتیب این حزب سوسیال دمکرات آلمان بود که همراه با افزایش قدرت مادی و نفوذ اجتماعی اش، عملا به قطب اصلی جنبش سوسیالیستی و کارگری بین المللی بدل می گردید. دیدگاهها و نظریات رهبران این حزب بود که به دیدگاههای مسلط بر جنبش جهانی بدل می شد. دامنۀ این نفوذ فقط به اروپا محدود نمی ماند و در همۀ کشورهائی که سوسیالیسم و سوسیال دمکراسی در آن شکل می گرفت نیز کاملا مشهود بود. در آغاز قرن بیستم، سوسیال دمکراسی آلمان مرجع بلامنازع کل جنبش سوسیالیستی بین المللی بود. نامۀ سوسیال دمکراتهای تبریز به کائوتسکی در سال 1908 و درخواست از او برای اظهار نظر در باب مجادلات درون سوسیال دمکراتهای تبریز، نشان می دهد که این نفوذ حتی تا کشوری که در همسایگی روسیه قرار داشت و از تحولات درون سوسیال دمکراسی روسیه متأثر بود، نیز گسترش یافته بود.

در آغاز قرن بیستم و در دوره ای که سوسیال دمکراسی روسیه شکل می گرفت، آنچه که تحت عنوان مارکسیسم بر جنبش کارگری مسلط شده بود، چیزی غیر از روایت نظریه پردازان سوسیال دمکراسی آلمان از مارکسیسم نبود. چه در جریان تشکیل گروه آزادی کار توسط پلخانوف و زاسولیچ و چه بعدها تشکیل حزب سوسیال دمکرات کارگری روسیه، این درک سوسیال دمکراسی آلمان بود که مشخصات سوسیال دمکراسی روسیه را نیز رقم می زد. سوسیال دمکراسی ای که در فاصلۀ بین برنامۀ گوتا تا برنامۀ ارفورت در سال 1891، مارکسیسم را رسما به عنوان پرچم ایدئولوژیک خویش برافراشته بود. اما این مارکسیسم حقیقتا فقط در شکل آموزه های مارکس را در بر می گرفت و در محتوا تداوم همان خط و خطوط مسلط لاسالی بر جنبش کارگری آلمان بود که مارکسیسم اکنون به عنوان پردۀ ساتری بر محتوای غیر انقلابی-غیر طبقاتی آن و به عنوان مکملی برای رفع کمبودهای برنامه ای این لاسالیسم به کار گرفته می شد. در حالی که در مسائل نظری و در ادبیات رسمی، مارکسیسم و آموزه های مارکس قالب مباحث حزب را تشکیل می دادند، مشی عملی حزب اما از لاسالیسمی تبعیت می کرد که اکنون با تریدیونیونیسم نیز تکمیل شده بود. برای روشن شدن میزان نفوذ این لاسالیسم در حزب سوسیال دمکرات آلمان مراجعه به تصویری که در همان زمان در درون حزب از نقش مارکس و لاسال وجود داشت، تصویر روشنی از این مناسبات به دست می دهد. کتاب دو جلدی تاریخ سوسیال دمکراسی آلمان از فرانتس مهرینگ شاید از بهترین منابع قضاوت درباره این دوران باشد.

فرانتس مهرینگ به عنوان مورخی معتبر، فراتر از مرزهای سوسیال دمکراسی به رسمیت شناخته می شود. او در سال 1891 به حزب سوسیال دمکرات پیوست و در تمام مدت فعالیت و مبارزه اش در جناح چپ این حزب قرار داشت. در سال 1914 از معدود کسانی بود که در رهبری حزب همراه با کارل لیبکنشت و رزا لوگزامبورگ در اعتراض به سیاست جنگی شووینیستی سوسیال دمکراسی صفوف این حزب را ترک کرده و اتحادیه اسپارتاکیستها را بنیانگذاری کردند. در ژانویه 1919 و تنها دو هفته پس از به قتل رساندن لیبکنشت و لوگزامبورگ، مهرینگ نیز، علیرغم فقدان هر گونه سابقه بیماری سنگین، درگذشت. گفته می شود که اندوه ناشی از قتل لوگزامبورگ و لیبکنشت از عوامل مرگ او بود. این جزئیات را از آن رو نقل کردیم تا روشن شود که روایت مهرینگ از سوسیال دمکراسی آلمان، روایت یک دست راستی نیست. برعکس شاید از بهترین روایاتی باشد که تصویری واقعی از این سوسیال دمکراسی ارائه می کند.

کتاب مهرینگ، به ویژه جلد دوم آن، تماما تحت تأثیر لاسال قرار دارد. روح لاسال از آغاز تا پایان بر قرائت کتاب از تکامل جنبش کارگری و سوسیال دمکراسی آلمان مسلط است. از "پاسخنامۀ سرگشاده" لاسال در سال 1862 که مهرینگ آن را هم وزن آنتی دورینگ ارزیابی می کند تا مباحث کنگرۀ گوتا و پس از آن، مهرینگ در همه جا رد پای لاسال را می بیند و در موارد بیشماری به دفاع از لاسال در مقابل اتهامات وارده بر او بر میخیزد. از میان این ارزیابی ها اما هیچکدام به روشنی ارزیابی از جریان مباحث کنگره گوتا و نقد مارکس بر برنامۀ این کنگره گویا نباشند. در این ارزیابی به خوبی میزان نفوذ این دو بینش و دو مشی، در مقایسۀ مستقیم مورد ارزیابی قرار می گیرد.

مهرینگ نخست به توضیح برخی جزئیات نشست مشترک آیزناخی های باصطلاح مارکسیست (شاید دانستن این نیز جالب باشد که یکی از نمایندگان آیزناخی حاضر در نشست کسی نبود جز ادوارد برنشتین معروف که در بخش اول نوشته به برخی از فعالیتهای وی پرداختیم. این همان برنشتین است که به اولین رویزیونیست معروف شد) و لاسالی ها می پردازد و توضیح می دهد که آنچه در این نشست بین دو طرف به توافق رسید تنها در فرم نوعی سازش یود و نه در محتوا. او تأکید میکند که آیزناخی ها نه تنها مخالفتی با ایده های لاسال نداشتند، بلکه حتی در مواردی خود آنها ایده هایی را به میان کشیدند که مارکس به اشتباه آنها را ناشی از نفوذ لاسال قلمداد نمود. مهرینگ درباره نقد مارکس بر برنامۀ گوتا می نویسد که این نقد "هنوز هم به دلیل جوانب اصولی-اثباتی بحثهایش کاملا خواندنی است. جنبه های منفی اش اما مکررا به اشتباه می رسند به این دلیل که از پیش داده های نادرستی حرکت می کند. مارکس تشخیص نداد که طرح برنامه [گوتا] منصفانه دیدگاههای تئوریک هر دو فراکسیون را منعکس می کند. او فکر می کرد که آیزناخی ها کمونیسم علمی را در تمام جنبه هایش درک کرده اند و در مقابل لاسالی ها یک فرقۀ عقب مانده هستند که با جا ماندن از حرکت تاریخ باید در مقابل آیزناخی ها تسلیم می شدند. خشمی که مارکس با آن این نقد را نوشت از این اشتباه ناشی می شود. ... اگر یکی از این دو فراکسیون فقط بخشی از اصول خویش را قربانی می کرد، حزب تشکیل شده به زودی «مأیوس» می شد کار به انشعاب می کشید". پس از این تصویر مهرینگ به برشماری بخشی از موضوعات مورد نقد مارکس می پردازد و می نویسد «[مارکس] که معمولا عادت داشت جنبش کارگری را در چشم انداز بزرگ ببیند، این بار چیزها را بیش از حد زیر میکروسکوپ گرفت و پشت هر خرده اشکال، نارسائی و بی دقتی ای به دنبال مقاصد موذیانه ای گشت که در حقیقت وجود نداشتند. این را نیز نمی توان انکار کرد که آنتی پاتی وی نسبت به لاسال در این نامه قضاوت وی را تحت تأثیر قرار داد. این اتهام که لاسال مانیفست کمونیست را به شکل زمختی تحریف کرد تا ائتلاف خویش با دشمنان مستبد و فئودال بر علیه بورژوازی را توجیه کند، هم سنگین و هم غیر عادلانه بود. لاسال نه وارد چنین ائتلافی شده بود و نه مانیفست کمونیست را زمخت تحریف کرده بود. در قانون مفرغی دستمزد او از مالتوس عزیمت نکرده بود، بلکه آن را دقیقا همانطور فرموله کرده بود که در مانیفست آمده بود. عبارت "یک تودۀ تماما ارتجاعی" نیز از لاسال نبود بلکه به نوعی خودبخود و در جریان مبارزه ای دوازده ساله شکل گرفته بود.... به همین ترتیب مارکس در اینجا نیز اشتباه می کرد که عبارت "در جامعۀ امروز ابزارهای تولید در انحصار طبقۀ سرمایه دارند" را میراث بدی از لاسال می دانست که می خواست فقط سرمایه داران را مورد تعرض قرار دهد و زمینداران را نه. از قضا این "طبقۀ سرمایه دار" از برنامۀ آیزناخی ها برگرفته شده بود که منظور آن مفهوم عامی از طبقۀ سرمایه دار بود که زمینداران را نیز در بر میگرفت، در حالی که اتفاقا لاسالی ها درک دقیق تری از مسأله زمین و مالکیت ارضی داشتند». او سپس به تأثیر نامۀ مارکس اشاره می کند که به این محدود ماند که بعضی جملات و کلمات تدقیق شدند. مهرینگ –شاید به دلیل رعایت ملاحظات حزبی- اشاره ای به این نمی کند که این نامه 17 سال تمام منتشر نشد و در جمع رهبری آیزناخی ها از دید عموم دور ماند و نمی توانست تأثیری بیش از تدقیق و تصحیح عبارات داشته باشد. با این حال تصویر مهرینگ از تناسب قوای درون حزب در جریان رأی گیری نشان می دهد که تا چه حد دیدگاههای سوسیالیسم ارتجاعی بر حزب سوسیال دمکرات آلمان مسلطند. در کنگره 73 نفر به نمایندگی از 15322 نفر از جانب لاسالی ها شرکت داشتند و 56 نماینده آیزناخی به نمایندگی از طرف 9121 نفر حضور داشتند. مباحثات بر سر قانون مفرغی دستمزد تقریبا بدون هیچگونه مشکلی پیش رفت. تنها ویلهلم لیبکنشت به این اعتراض داشت و آن هم نه از زاویه ای که مارکس در کاپیتال مسألۀ دستمزد را طرح کرده بود، بلکه از این زاویه که این قانون مفرغی نوعی ابدی بودن را تداعی می کند و با این توضیح که منظور لاسال فقط در جامعه سرمایه داری است، موضوع حل شد. درباره سایر مسائل از جمله تعاونی های تولیدی با وامهای دولتی هم کنگره بدون مشکلی پیش رفت. تنها در موضوع "یک تودۀ ارتجاعی" رأی گیری به اسم به عمل آمد که 111 نماینده با 23022 رأی با آن توتفق نموده و 12 نفر با 2191 رأی با آن مخالفت نمودند.(فرانتس مهرینگ، تاریخ سوسیال دمکراسی آلمان، جلد دوم)

این وضعی بود که در کنگره گوتا وجود داشت. با چنین وضعیتی صحبت از حزب سوسیال دمکرات آلمان به عنوان حزبی با نگرشی مارکسیستی تنها تحریف تاریخ است. خود قضاوت مهرینگ درباره مسائل اساسی ای که مارکس در نقد خویش بر برنامۀ گوتا بر آنها پافشاری نموده است به عنوان  خرده گیری و تسویه حساب با لاسال نشان می دهد که چه قضاوتی در حزب سوسیال دمکرات آلمان نسبت به مارکس وجود داشت. بر متن چنین تحولات نظری ای بود که ظهور دورینگ و افزایش نفوذ وی در حزب سوسیال دمکرات واقع می شد. امری که در قسمت نخست نوشته به آن پرداخته ایم.

اشاره ای کوتاه به اظهار نظر مهرینگ درباره مجموعه مقالات آنتی دورینگ انگلس نیز می تواند باز هم بیشتر فاصلۀ حزب سوسیال دمکرات از مشی پیشین جنبش کمونیستی را آشکار کند. مهرینگ به شدت و تندی انتقادات انگلس به دورینگ اشاره کرده و به درستی می نویسد که این شدت انتقادات نشان می داد که مارکس و انگلس از تحولات درون حزب سوسیال دمکرات بسیار نگران بودند و از آرامشی که تا پیش از این دوره در اظهار نظراتشان نسبت به این تحولات به چشم می خورد، در آنتی دورینگ خبری نیست. مهرینگ البته به نامه مارکس و انگلس به رهبری حزب و تهدید به قطع همکاری با حزب اشاره نمی کند. شاید به این دلیل که از این موضوع بی اطلاع بود.

پایه اجتماعی این تحولات را از یک سو باید در رشد مداوم سوسیال دمکراسی و تشکلهای پیرامونی آن در نتیجه رشد سریع سرمایه داری آلمان دانست و از سوی دیگر، سرخوردگی هر چه بیشتر دانشگاهیان و روشنفکران ناراضی از حزب لیبرال پیشرفت که باعث روی آوری آنان به ستاره در حال عروج سوسیال دمکراسی بود. همین لایه روشنفکری بود که به مرور جهان بینی خود را تبدیل به جهان بینی حزب سوسیال دمکرات می کرد.

در قسمت نخست نوشته دیدیم که مشی این طیف اجتماعی نخست در تقابل آشکار با خصلت کارگری و انقلابی حزب، آشتی با طبقات میانی و استراتژی جلب طبقات تحصیلکرده به سوسیال دمکراسی را هدف قرار داده بود. در این استراتژی انقلاب اجتماعی جائی نداشت. این تحول در درون طبقات حاکم بود که باید راه را برای سوسیالیسم باز می کرد. این استراتژی با مقاومت شدید مارکس و انگلس و طرفداران پیگیر مشی انقلاب اجتماعی در درون حزب – از قبیل ژوزف دیتزگن و کارل هیرش – با ناکامی روبرو شد. با این همه، نیروهای این تحول – که با روایت مهرینگ حتی رهبری خود حزب سوسیال دمکرات را نیز باید در شمار این نیروها به حساب آورد – با دست زدن به عقب نشینی صوری در مقابل انتقادات مارکس و انگلس، نه تنها مضامین سیاست خویش را تغییر ندادند، بلکه همان سیاست را اکنون در چهارچوب رسمی "مارکسیسم" به پیش بردند. سوسیالیسمی که از سوی حزب سوسیال دمکرات شکل می گرفت، تنها در فرم با کمونیسم مارکس و انگلس شباهت داشت. از نظر مضمون، این سوسیالیسمی متمایز بود که به ویژه رهبری طبقۀ کارگر برای انجام انقلاب اجتماعی در آن دوفاکتو کنار گذاشته شده بود. رهبری البته برای حزب به رسمیت شناخته می شد، اما در تناسب قوای درون خود حزب از طبقۀ کارگر سلب شده بود. ترکیب پیچیده ای که تنها با مشروعیت ناشی از مصادره تاریخ جنبش کمونیستی امکان پذیر بود.

این تحول در سوسیال دمکراسی در برنامۀ ارفورت این حزب در سال 1891 به روشن ترین وجهی خود را به نمایش گذاشت. برنامه ای که از دو بخش کلیات و اقدامات مشخص برخوردار بود. دو بخشی که به خوبی نشانگر دوگانگی موجود در سوسیال دمکراسی و جابجائی استراتژیک واقع شده در درون آن به زیان پرولتاریای انقلابی و به نفع گرایشات بورژوازی بود. بخش نخست برنامه با ادبیاتی شبه مارکسیستی به تکامل سرمایه داری و پیدایش طبقۀ کارگر صنعتی می پردازد و از ضرورت تبدیل مالکیت خصوصی بر ابزارهای تولید به مالکیت اجتماعی صحبت به میان می آورد و از این که این تحول شرط بهره وری کل جامعه از مواهب پیشرفتهای تولیدی است. برنامه انجام این تحول را نیز امر خود طبقۀ کارگر اعلام می کند تا سرانجام نتیجه بگیرد که طبقۀ کارگر "بدون دستیابی به قدرت سیاسی" قادر به "گذار از مالکیت خصوصی به مالکیت اجتماعی" بر وسایل تولید نخواهد بود. این تمام "مارکسیسم"ی است که در برنامه متبلور شده است. نه کلمۀ انقلاب حتی یک بار در برنامه وارد شده است و نه سخنی از در هم شکستن ماشین دولتی بورژوازی و جایگزینی آن با دولت کارگران است. تا چه رسد به دیکتاتوری پرولتاریا. بخش دوم برنامه نیز تماما به مطالبات مشخص اختصاص دارد. مطالباتی که نه تنها نشانی از جهتگیری در فراتر رفتن از وضع موجود ندارند، بلکه آشکارا مطلقا در جهت بهبود وضع طبقۀ کارگر و عموم مردم بر مبنای نظام قرار گرفته اند. و همین بخش دوم برنامه است که ماهیت واقعی سوسیال دمکراسی آلمان را به نمایش می گذارد. و همین سوسیال دمکراسی در صف بندی های درون جنبش سوسیالیستی بین المللی در اردوی طرفداران انقلاب قرار می گرفت و نه در اردوی معروف به "امکان گرایان" فرانسوی و تریدیونیونیسم انگلیسی که رسما رفرمیسم درون جنبش کارگری را نمایندگی می کردند. انقلاب اما نزد نظریه پردازان اصلی سوسیال دمکراسی نه ضروری بود و نه فعلیت داشت. امری بود متعلق به آینده ای دور که از برنامۀ عمل روزمره سوسیال دمکراسی و جنبش کارگری به کلی حذف شده بود.[1]

با تشکیل انترناسیونال دوم در سال 1889 و شکل گیری سازمان مرکزی آن در بروکسل، اکنون کل جنبش کارگری بین المللی به آرامی تحت کنترل و هدایت سوسیال دمکراسی آلمان قرار می گرفت که نسبت به تمام شاخه های کشوری سوسیال دمکراسی در موقعیتی به مراتب نیرومند تر قرار داشت. از نظر ساختار طبقاتی، لایه های حاکم بر سوسیال دمکراسی اکنون گسترش نیز یافته بودند. نه تنها دانشگاهیان و تحصیلکردگان بورژوازی و خرده بورژوازی از رهبری سوسیال دمکراسی کنار نزده شده بودند، بلکه این تحصیلکردگان اکنون در ائتلاف با کارگران یقه سفیدی و انتلکتوئالیسم "کارگری" جدیدی قرار می گرفتند که در نتیجه رشد سریع سرمایه داری در دهه های پایانی قرن نوزده و گسترش بازارهای جهانی و تحکیم موقعیت بورژوازی کشورهای پیشرفتۀ صنعتی در اروپا، بهبود تدریجی وضعیت طبقۀ کارگر در چهارچوب نظام حاکم از طریق گسترش مداوم مبارزات اتحادیه ای را هدف نهائی خویش قلمداد نموده و سوسیال دمکراسی را به عنوان اهرمی برای ایجاد تغییرات سیاسی لازم در جهت افزایش نفوذ طبقۀ کارگر در درون دولت بورژوائی به کار می گرفتند. بر متن چنین شرایط بین المللی ای بود که بلشویسم در روسیه شکل گرفت.

از سوسیال دمکراسی تا انقلاب اکتبر

به عنوان بخشی از جنبش بین المللی سوسیال دمکراسی، سوسیال دمکراسی روسیه و بخش انقلابی آن یعنی بلشویسم، نمی توانستند مشخصه هائی تماما متمایز از سوسیال دمکراسی بین المللی داشته باشند. ضعفها و انحرافات سوسیال دمکراسی بین المللی – و بویژه سوسیال دمکراسی  آلمان – بر سوسیال دمکراسی روسیه نیز تأثیرات خویش را باقی می گذاشتند و ما در ادامۀ مطلب به این وجوه از موضوع خواهیم پرداخت. اما پیش از ورود به این مباحث لازم است روشن کنیم که چرا دفاع از میراث سوسیال دمکراسی روسیه و به طور مشخص بلشویسم، امروز نیز به همان اندازه حیاتی است که در زمان انقلاب اکتبر بود.

تکوین سوسیال دمکراسی روسیه در عین حال آغاز روندی بود که سرانجام جریان مسلط بر جنبش بین المللی سوسیال دمکراسی را به چالش کشید و سنت نوینی را پایه گذاری کرد. بدون سوسیال دمکراسی روسیه به طور کلی و بدون بلشویسم به طور ویژه و بدون لنین به طور مؤکد، میراث تاریخی مارکس – که همان میراث انقلابی جنبش کارگری بود -  اگر نه در گورستان رفرمیسم برای همیشه دفن می شد، لااقل برای یکی از تعیین کننده ترین دوره های تاریخ سرمایه داری از میدان خارج شده بود. هیچ کس نمی تواند فرجام جنگ جهانی اول بدون حضور بلشویسم را ترسیم کند. اما یقینا می توان گفت که بدون بلشویسم نه تنها وحشت بی پایان این جنگ باز هم فزونی می گرفت، بلکه حتی کل تاریخ قرن بیستم نیز به گونه ای به مراتب سیاه تر رقم می خورد. شاهد عیان این مدعا وضعیتی است که همین امروز و با عظیم ترین پیشرفتهای علمی و تکنولوژیک بر جهان حاکم است. وضعیتی که نه تنها با جنگهای بی پایان منطقه ای و تشنجات روزافزون در مناسبات بین المللی، بلکه همچنین با گسترش وسیع ترین انقیاد تودۀ عظیم کارکنان در بند سرمایه، با ترس و وحشت همگانی از آینده حتی در پیشرفته ترین کشورهای سرمایه داری و با مرگ روزانه بیش از 20 هزار کودک زیر پنج سال در جهان تنها گوشه ای از فلاکتهایش نمایان می شود. این بلشویسم بود که با رویش انقلابی اش و درهم تنیدگی اش با پرولتاریای انقلابی روسیه، نخستین انقلاب پیروزمند کارگری تاریخ بشر را رقم زد و لااقل برای دوره ای کوتاه جلوه هائی از جامعۀ انسانی سعادتمند آینده را به روی بشر گشود و امید به زندگی را حتی در اقصی نقاط جهان برانگیخت.

ابعاد تاریخی انقلاب پرولتاریای روسیه به اندازه ای گسترده و دامنه و عمق تغییرات ایجاد شده در اثر این انقلاب به اندازه ای عمیق بود که فراتر از مسخ و سپس شکست آتی آن، تا به امروز نیز الهام بخش اندیشۀ انقلاب اجتماعی باقی مانده است. با انقلاب روسیه شهابی در تاریخ بشریت ظهور کرد که گرمای آن هنوز نیز سرمنشأ نیرو و انرژی در مبارزه برای آینده است. دقیقا به همین دلیل نیز هست که اندیشمندان بزرگ این انقلاب همراه خود این انقلاب هنوز و به طور مضاعف هدف حملات کینه توزانه بورژوازی در سرتاسر جهانند. نه تنها ایدئولوگهای ضد کمونیست به طور آشکار این انقلاب را مورد تهاجم قرار می دهند، بلکه هر خرده بورژوائی که امروز تمام هم و غم خود را بر شکل دادن به جنبشی از "پائین" و بر علیه "بالا" قرار داده است، در حقیقت انقلاب اکتبر و سازماندهی پرولتاریای انقلابی را آماج انتقاد خویش قرار می دهد. حقیقت این است که بر خلاف تبلیغات گسترده آنتی کمونیستی بر علیه بلشویسم و لنین – و آنتی لنینیسم چیزی جز آنتی کمونیسم نیست -، هم بلشویسم و هم انقلاب پرولتاریای روسیه نه تنها پدیده هائی منحصرا روسی نبودند، بلکه عمیقا بر بستر تحولات جهانی قرار داشتند و دقیقا به همین دلیل نیز نتایجشان کاملا جهانی بود و هست. از همین روست که پرولتاریای انقلابی امروز جهان، برای انجام انقلاب اجتماعی دقیقا باید از نقطه ای آغاز کند که پرولتاریای روسیه در اوج خویش قرار داشت. همچنان که خود پرولتاریای روسیه باید از نقطۀ اوج کمون پاریس فراتر می رفت، امروز نیز پرولتاریای انقلابی ناچار است که از پرولتاریای انقلابی روسیه فراتر رود. تاریخ توالی سادۀ وقایع نیست، توالی فراروندۀ آن است.

به این معنا بررسی انتقادی انقلاب روسیه امروز و بر متن جهان متلاطم امروزی نیز، به همان اندازه موضوعیت دارد که بررسی خود تحولات معاصر سرمایه داری. صرفنظر از گستردگی موضوعات مورد بحث در این رابطه، تا جائی که به مسألۀ سازماندهی طبقۀ کارگر و اشکال مختلف آرایش سازمانی کارگران بر می گردد، این بررسی امری گریز ناپذیر است. به ویژه آن که تمام آنچه پس از انقلاب اکتبر در سطح جهانی به نام کمونیسم و یا سوسیالیسم خواهان انقلاب اجتماعی شکل گرفت، به نحوی از انحاء از الگوهای سازمانی پرولتاریای روسیه و به طور اخص بلشویسم متأثر بوده است و هم امروز نیز هر گونه مباحثه ای در رابطه با سازماندهی و سازمانیابی پرولتاریای کمونیست، بدون نقد و رفع دستاوردهای تاریخی بلشویسم و تئوری معروف به تئوری لنینی حزب امکان پذیر نخواهد بود.

میراث دوگانۀ لنین: اول- مارکسیسم و انقلاب پرولتری

بالاتر گفتیم که هم سوسیال دمکراسی روسیه و هم بلشویسم پدیده هائی صرفا روسی نبودند، بلکه بر بستر تحولات جهانی قرار داشتند. روسیه دهه های پایانی قرن نوزده گرچه از نظر توسعۀ اقتصادی به مراتب عقب تر از اروپای پیشرفته بود، از نظر سطح توسعه فرهنگی اما به مراتب به اروپا نزدیکتر بود تا به آسیا. در این دوران نه تنها نظریات سوسیالیستهای تخیلی در روسیه بسط یافته بودند، بلکه همچنین اقتصاد سیاسی روسیه نیز هر چه بیشتر مؤلفه های اقتصاد سیاسی کلاسیک را به خود می گرفت. هم لیبرالیسم و هم مارکسیسم لگال جریاناتی کاملا شناخته شده و منطبق با جریانات جهانی مشابه بودند. در بررسی تحلیلی، تأکید بر جهانی بودن سوسیال دمکراسی روسیه نه به علت تمجید از آن جنبش، بلکه به خاطر درک این تحولات اهمیت حیاتی دارد[2]. بدون درک وجه جهانی سوسیال دمکراسی روسیه و به طور اخص بلشویسم، علت تمام موفقیتها و عدم موفقیتهای پرولتاریای روسیه را باید در ویژگی های روسیه جست. امری که البته در جای خود موضوعیت دارد، اما به هیچ وجه پاسخگوی چگونگی و چرائی تحولات سوسیال دمکراسی روسیه و بلشویسم نیست. نگاهی به جریانات متشکلۀ سوسیال دمکراسی روسیه نشان می دهد که چگونه همان صف بندی های جهانی درون سوسیال دمکراسی بین المللی، در روسیه نیز بازتاب و ما به ازای خود را در گروهبندیهای مختلف درون این سوسیال دمکراسی یافتند. نه تنها بنیانگذاری گروه آزادی کار در سال 1883 تحت تأثیر مستقیم سوسیال دمکراسی آلمان قرار داشت، بلکه همچنین شکلگیری گروهبندیهای اکونومیستی سالهای پایانی قرن نوزده نیز مستقیما متأثر از جریان رویزیونیسم برنشتینی بود. بر این اساس سوسیال دمکراسی روسیه بر همان بستری شکل می گرفت که سوسیال دمکراسی آلمان بر آن مسلط بود.

از نظر ترکیب اجتماعی نیروهای شکل دهنده به این سوسیال دمکراسی نیز، وضعیت در روسیه در آغاز کار از همان مختصات جنبش آلمان پس از جابجائی رهبری از کارگران به تحصیلکردگان برخوردار بود. هم گروه آزادی کار و هم گروهبندیهای بعدی در درون روسیه، در آغاز کار اساسا از میان روشنفکران رادیکالیزه شدۀ متعلق به جنبشهای انقلابی درون روسیه شکل می گرفتند. از این نقطه نظر، نقطۀ عزیمت سوسیال دمکراسی روسیه کاملا متمایز از نقطۀ عزیمتی بود که کمونیسم آلمان در سالهای پایانی دهه چهل قرن نوزده از آن برخوردار بود. پائین تر و در رابطه با موضوع آگاهی سوسیالیستی طبقه، به این نکته بیشتر خواهیم پرداخت.

به این ترتیب سوسیال دمکراسی روسیه از همان مؤلفه های اساسی برخوردار بود که در سوسیال دمکراسی آلمان و اتریش هم مشاهده می شد. این سوسیال دمکراسی با گروه آزادی کار هم تعلق خود را به مارکسیسم اعلام کرده بود و هم از نقطه نظر تئوریک بر نقش طبقۀ کارگر به عنوان نیروی اصلی تحول انقلابی در جامعۀ روسیه تأکید داشت. مبارزه وسیع نظری گروه آزادی کار با سوسیالیستهای خلقی و نارودنیکها و تأکید آنان بر نقش انقلابی طبقۀ کارگر در سالهای پایانی قرن نوزده از جانب محافل درون روسیه با حدت و شدت بیشتری ادامه یافت. مبارزه ای که لااقل در رگۀ انقلابی این سوسیال دمکراسی، تنها تأکیدی انتزاعی بر نقش طبقۀ کارگر نبود، بلکه همچنین تأکیدی بر ضرورت انقلاب نیز بود. در درون سوسیالیسم خلقی این نظر وسیعا رایج بود که با امکان تحول جماعتهای کمونی روستائی به کمونهای سوسیالیستی، امکان گذار مسالمت آمیز به سوسیالیسم نیز موجود است. بدیهی است که در چنین نظریاتی دهقانان به عنوان نیروی اصلی تحول سوسیالیستی به شمار می آمدند. در مقابل، تأکید سوسیال دمکراسی بر نقش طبقۀ کارگر در عین حال ردیه ای بر امکان تحول مسالمت آمیز به سوسیالیسم و تأکیدی بر انقلاب نیز بود. و این دقیقا موضوع کلیدی ای بود که هم در خود سوسیال دمکراسی روسیه منشأ اختلافات آتی و شکلگیری گروهبندیهای بلشویک و منشویک گردید و هم به جدائی تاریخی بلشویسم از سوسیال دمکراسی انترناسیونال دوم انجامید.

مسألۀ انقلاب اجتماعی از ابتدای شکلگیری کمونیسم مدرن یکی از کلیدی ترین مسائل و نقاط تمایز و افتراق بین کمونیسم و انواع سوسیالیسمهای خرده بورژوائی و غیره را تشکیل می داد. هم در مانیفست و هم در بسیاری از اسناد پیش و بعد از آن، فعلیت و مطلوبیت و ضرورت انقلاب یک پیش فرض بدیهی به شمار می رفت. با هجوم تحصیلکردگان به سوی سوسیال دمکراسی، رشد امکانات مبارزه پارلمانی و دوران رشد سریع سرمایه داری در دهه های پایانی سدۀ نوزده، از انقلاب اجتماعی آغازین کمونیسم تنها پوسته ای بیش باقی نمانده بود. بالاتر دیدیم که چگونه در سوسیال دمکراسی آلمان انقلاب به امری در دوردست تبدیل شده و مبارزه برای اصلاحات جای آن را می گرفت. در سطح نظری نیز نه تنها رویزیونیسم برنشتینی امر انقلاب را به کلی مورد تخطئه قرار می داد، بلکه همچنین در جریان ضد برنشتینی درون انترناسیونال 2 نیز انقلاب تنها به مفهومی انتزاعی و امری مربوط به آینده های دور تبدیل شده بود. کائوتسکی در مجادله خویش با برنشتین به روشنی چنین مواضعی را اتخاذ می نمود. امری که البته منعکس کنندۀ گرایش عمومی جنبش کارگری به سمت اتحادیه گرائی و تحول تدریجی نیز بود. چنین مواضعی در سوسیال دمکراسی اتریش و سایر کشورها نیز امری پذیرفته شده به حساب می آمد. برای سوسیال دمکراسی روسیه که تحت شرایط ارتجاع تزاری مبارزه می کرد، چنین برداشتی از انقلاب امری غیر قابل پذیرش به حساب می آمد. سالها پیش از ایجاد شکاف در انترناسیونال 2 و موضعگیری لنین در برابر کائوتسکی و شرکا، در جریان مبارزه بر علیه رویزیونیسم برنشتینی، پلخانوف در سال 1898 با نگارش نامه ای سرگشاده به کائوتسکی به روش برخورد وی به برنشتین اعتراض کرده و بر این نکته تأکید کرده بود که ناپیگیری کائوتسکی در برابر دیدگاه هارمونیستی برنشتین تأکید بر مبارزۀ طبقاتی را کمرنگ نموده و خطر جایگزین نمودن آن با هارمونی طبقاتی را همراه دارد. روند تحولات سالهای پایانی قرن نوزده و آغاز قرن بیست، این شکاف بین سوسیال دمکراسی روسیه و آلمان را نه تنها پر نکرده بود، بلکه به مرور تعمیق نیز کرده بود. در اروپای پیشرفته این تحول مسالمت آمیز بود که هر چه بیشتر بر سوسیال دمکراسی مسلط می شد و جریان انقلابی درون آن را به حاشیه می راند، در حالی که در روسیه این روندی معکوس بود.

ریشۀ تحول انقلابی در روسیه البته در مناسبات سیاسی و نوع دولت استبدادی قرار داشت. نه تنها در سوسیال دمکراسی، بلکه در خلق گرائی روسیه نیز تحول انقلابی بود که به مرور دست بالا را می گرفت و جریانات مسلط اصلاح طلبانه را کنار می زد. با زوال نارودیسم، سوسیال دمکراسی روسیه عملا به ادامه دهنده سنتهای انقلابی ناردویسم نیز بدل می گردید. معضل اساسی در روسیه – بر خلاف اروپا - نه نفس انجام انقلاب، بلکه نوع انقلابی بود که باید در دستور قرار می گرفت. به طور کلی، در سوسیال دمکراسی روسیه این تلقی مسلط بود که انجام انقلاب در روسیه می توانست پیش درآمد انقلابات در اروپا نیز باشد. در خود اروپا نیز انجام انقلاب در روسیه به عنوان پیش درآمد تحولات انقلابی در اروپا تلقی می گردید. این به دلیل نقش ویژه ای بود که ارتجاع روسیه به عنوان دژ ارتجاع در کل اروپا ایفا می کرد. اما این که خود انقلاب روسیه چه خصلتی خواهد داشت، از همان آغاز به یکی از اصلی ترین مسائل مورد مشاجره در روسیه – و به تبع آن در اروپا – بدل گردیده بود.

اهمیت امروز این مباحثه از آن رو نیست که به طور مثال آیا تاکتیک بلشویکها در انقلاب 1905 روسیه درست بود یا نه. اهمیت این مباحثه بسیار فراتر از تأثیرات مستقیم آن بر خود روسیه و به عنوان مسأله ای جهانی است که امروز نیز پرداختن به آن را ضروری می کند. مسأله در این بود که انقلابی که در آغاز آشکارا نمی توانست انقلابی پرولتری باشد، چگونه می توانست به عنوان بخشی از استراتژی انقلاب اجتماعی تلقی گردد؟ این پروبلماتیک سالها پیش از انقلاب روسیه در آلمان و در جریان انقلاب 1848 نیز طرح شده بود. در آنجا نیز انقلاب در آغاز کار نمی توانست انقلابی پرولتاریائی باشد. انقلابی بود با ماهیت بورژوائی که از نقطه نظر پرولتاریا باید به سرعت به انقلابی پرولتری منجر می شد. دینامیسم این تحول و رابطه بین انقلاب بورژوائی و پرولتری به هیچ وجه امری بدیهی به حساب نمی آمد. در حقیقت برای اولین بار این مارکس بود که در نامه اش به کمیته مرکزی اتحادیه کمونیستها در سال 1852 با طرح استراتژی "انقلاب مداوم" در صدد یافتن پاسخی عملی برای چنین رابطه ای برآمده بود. در مورد روسیه، اهمیت موضوع از این نیز فراتر می رفت و از جمله مستقیما به مسائلی از قبیل نوع آرایش پرولتاریا، نقش حزب در انقلاب، مسألۀ هژمونی در انقلاب نیز بسط پیدا می کرد.

پاسخ مقدماتی کل سوسیال دمکراسی به موضوع کاملا روشن بود. ماهیت بورژوائی انقلاب در روسیه در ابتدا امری بود که تقریبا در کل سوسیال دمکراسی مورد توافق قرار داشت. این توافق اما به هیچ وجه به معنای وجود تلقی واحدی از ترکیب نیروهای شرکت کننده در انقلاب و نقش پرولتاریا در آن نبود. برعکس، دقیقا در همین زمینه ها بود که مشاجرات در درون سوسیال دمکراسی روسیه سرانجام به شکاف قطعی و دائمی بین فراکسیونهای بلشویکی و منشویکی انجامید. شکافی که پیش از آن و در رابطه با چگونگی تبیین سازمان حزبی آغاز شده بود، در موضوع ماهیت انقلاب و نقش نیروهای اجتماعی به شکافی دائمی بدل گردید.

لنین و دیالکتیک انقلاب

با عزیمت از ساختار اقتصادی عقب مانده روسیه و سطح تکامل ناکافی سرمایه داری، برای منشویکها ماهیت بورژوائی انقلاب روسیه نتیجه ای جز واگذاری رهبری انقلاب به بورژوازی و انجام انقلاب سوسیالیستی در آینده ای دور و پس از انکشاف کافی سرمایه داری در روسیه و فراهم آمدن زمینه های مادی آن نداشت. پرولتاریا در این میان و تا زمان به فرجام رسیدن انقلاب بورژوائی در نقش اپوزیسیون باقی می ماند. در مقابل این سیاست آشکارا انفعالی منشویسم، در میان سایر بخشهای سوسیال دمکراسی مسأله به گونه ای متفاوت طرح می شد.

بخش اعظم مارکسیستها چه در روسیه و چه در انترناسیونال 2 در این ارزیابی نیز توافق داشتند که با پایان قرن نوزدهم دوران انقلابات بورژائی به سر رسیده و بورژوازی دیگر نقشی انقلابی ایفا نمی کرد. حقیقتا نیز پس از کمون پاریس دیگر نمی توانست حرفی از دوران انقلابات بورژوائی در میان باشد. اکنون و در آغاز قرن بیستم و شروع انقلاب در روسیه، این پرسش به طور واقعی طرح می شد که اگر دوران انقلابات بورژوائی به سر رسیده است و بورژوازی به هیچ وجه متحد پرولتاریا در هیچ انقلابی نخواهد بود، پس اولا ماهیت انقلاب آتی روسیه چیست و ثانیا نیروی محرک و پیش برنده انقلابات در جوامعی که طبقۀ کارگر در آنها در اقلیتی محسوس قرار دارد را در کجا باید جست و مهم تر از این رابطۀ پرولتاریا با این نیروی محرک انقلاب و امکان وی برای به تحقق رساندن انقلاب اجتماعی چگونه خواهد بود.

تا جائی که به نیروی محرک انقلاب و متحد طبقۀ کارگر باز می گشت، پاسخ به سؤال برای اکثریت مارکسیستها، چه در روسیه و چه خارج از آن، روشن بود. این نیرو چیزی نبود جز تودۀ عظیم دهقانان روسی. اما این که رابطۀ پرولتاریا با این تودۀ عظیم دهقانان چگونه خواهد بود و امکان عمل پرولتاریا برای تحقق برنامۀ سوسیالیستی اش چه شکلی را به خود خواهد گرفت، امری بود که به هیچ وجه نه درک روشنی از آن وجود داشت و نه توافقی پیرامون آن. در حقیقت در این موضوع گرهی بود که دینامیسم واقعی انقلاب در روسیه و حرکت به سمت انقلاب اجتماعی نهفته بود و در همین موضوع بود که درک لنین به درک دورانسازی بدل می شد که تاریخ قرن بیستم را با انقلاب پرولتاریائی اکتبر رقم می زد. نگاهی مختصر به تمایز بین درک لنین و سایر بخشهای سوسیال دمکراسی هم برای روشن شدن موضوع و هم برای دریافت اهمیت تاریخی انقلاب اکتبر لازم است.

صرفنظر از سیاست آشکارا بورژوائی منشویسم، در صفوف سوسیال دمکراسی انقلابی دو دیدگاه متمایز از دیدگاه لنین خودنمائی می کرد. نخست دیدگاهی که کائوتسکی آن را بیان می کرد و سپس دیدگاه تروتسکی که در مقدمات با دیدگاه کائوتسکی اشتراک داشت و در نتیجه گیری ها از آن متمایز می شد.

در جریان مجادلات پس از انقلاب 1905 و بر سر موضوع شرکت یا عدم شرکت در انتخابات دوما، پلخانوف با نگارش نامه ای به کائوتسکی نظر وی را در رابطه با برخی موضوعات گرهی انقلاب روسیه و تاکتیک سوسیال دمکراسی جویا می شود. امید پلخانوف به این بود که کائوتسکی به تأئید سیاست منشویکها در ورود به ائتلاف با بورژوازی لیبرال پرداخته و موضع بلشویکها را مورد انتقاد قرار دهد. بر خلاف انتظار پلخانوف، کائوتسکی در مطلبی که در دو شماره روزنامه دی نویه تسایت تحت عنوان "نیروهای محرکه و چشم اندازهای انقلاب روسیه" منتشر شد، به نفی دوران انقلابات بورژوائی پرداخته و نوشت: "عصر انقلابات بورژوائی، یعنی انقلاباتی که نیروی محرکۀ آنان را بورژوازی تشکیل می داده، سپری شده است؛ برای روسیه هم. در آنجا نیز پرولتاریا دیگر، آنگونه که در انقلابات بورژوائی بود، دنبالۀ و ابزاری برای بورژوازی نیست، بلکه طبقۀ مستقلی با اهداف انقلابی مستقل خودش است. و آنجائی که پرولتاریا به این گونه ظاهر می شود، بورژوازی دیگر طبقه ای انقلابی نیست. بورژوازی روسیه، تا جائی که اصولا سیاست مستقلی را دنبال می کند و لیبرال است، از استبداد بیش از همه به این دلیل متنفر است که در آن علت اصلی انقلاب را می بیند؛ و تا آنجائی که خواستار آزادی سیاسی است، این را به آن دلیل می خواهد که در آن ابزاری را می بیند که با آن نقطۀ ختمی بر انقلاب بگذارد. بنا بر این بورژوازی در شمار نیروهای محرکۀ جنبش انقلابی امروز روسیه نیست و به همین دلیل این انقلاب را نمی توان بورژوائی نامید". وی پس از نفی خصلت بورژوائی انقلاب روسیه ادامه می دهد که "... اما به این دلیل هنوز نمی توان گفت که این یک انقلاب سوسیالیستی است. این انقلاب به هیچ وجه نمی تواند پرولتاریا را به سیادت انحصاری، به دیکتاتوری برساند. برای این کار پرولتاریای روسیه هنوز خیلی ضعیف و توسعه نیافته است. البته این کاملا ممکن است که در جریان انقلاب پیروزی نضیب حزب سوسیال دمکرات شود و سوسیال دمکراسی هم بسیار از این منتفع خواهد شد که طرفداران خویش را از این اعتماد به پیروزی سرشار کند، چرا که با صرفنظر کردن پیشاپیش از پیروزی نمی توان مبارزه موفقی را پیش برد." به این ترتیب کائوتسکی ضمن نفی استراتژی منشویستی، امکان به قدرت رسیدن حزب سوسیال دمکرات را به عنوان امکانی واقعی در شرایط ضعف پرولتاریا و توسعه نیافتگی آن به میان می کشد. به تفاوت این دیدگاه با دیگاه لنین پائین تر خواهیم پرداخت. کائوتسکی در ادامۀ تحلیل خویش به دشواریهای پیشرفت حزب سوسیال دمکرات پرداخته و می نویسد که "...اما اگر برای سوسیال دمکراسی دست یافتن به پیروزی تنها با پرولتاریا و بدون طبقات دیگر امکانپذیر نیست، بنا بر این به عنوان یک حزب پیروزمند نمی تواند در تحقق برنامه های خویش از آن چیزی که منافع طبقات حامی پرولتاریا اجازه می دهد جلوتر رود. ... اتحاد پرولتاریا با طبقات دیگر در مبارزه انقلابی، اگر که می خواهد اتحادی پایدار و پیروزمند باشد، باید بیش از هر چیز بر اشتراک منافع اقتصادی قرار داشته باشد. تاکتیک سوسیال دمکراسی نیز باید بر چنین اشتراک منافعی استوار شود.

اما یک چنین اشتراک منافع با ثباتی برای کل دورۀ مبارزۀ انقلابی تنها بین پرولتاریا و دهقانان وجود دارد. این باید مبنای تمام تاکتیک انقلابی سوسیال دمکراسی روسیه قرار بگیرد. همکاری با لیبرالیسم تنها تا جائی و به نحوی باید در نظر گرفته شود که عمل مشترک با دهقانان از آن متأثر نشود. نیروی انقلابی سوسیال دمکراسی روسیه، امکان پیروزی آن و در عین حال مرزهای امکان بهره برداری از این پیروزی در اشتراک منافع پرولتاریای صنعتی و دهقانان نهفته است".[3]

به این ترتیب کائوتسکی دیدگاهی را به میان می کشد که بر اساس آن اولا انقلاب روسیه نه بورژوائی و نه سوسیالیستی است. ثانیا امکان دستیابی به قدرت برای سوسیال دمکراسی علیرغم ضعف پرولتاریا وجود دارد و ثالثا اشتراک منافع اقتصای پرولتاریا و دهقانان منشأ نیروی انقلابی سوسیال دمکراسی روسیه است. بر اساس چنین دیدگاهی کائوتسکی حل مسألۀ ارضی را مسألۀ کلیدی در این اشتراک منافع بین پرولتاریا و دهقانان قلمداد نموده و در حل این موضوع نیز بدون ارائۀ راه حل مشخص عملا دادن امتیاز به دهقانان را غیر قابل اجتناب دانسته و طی نوشته های دیگری موارد مشخصی از طرحهای منشویکی در رابطه با واگذار نمودن اختیار تقسیم زمین به ارگانهای محلی را تجربه ای در خور توجه دانست. جزئیات برخورد کائوتسکی به موضوع در نوشتۀ حاضر چندان مهم نیست[4]. آنچه مهم است توجه به این نکته است که نزد کائوتسکی حزب سوسیال دمکرات می توانست قدرت را در انقلابی به دست بگیرد که نه بورژوائی و نه سوسیالیستی است و مرز پیشروی این حزب را نیز منافع دهقانان مشخص می کردند. این که گذار به انقلاب سوسیالیستی چگونه انجام خواهد گرفت، وارد بحث کائوتسکی نمی شود.

دقیقا در همین نقطه تمایز بین دیدگاه تروتسکی و کائوتسکی قرار دارد. نزد تروتسکی امکان رهبری پرولتاریا در انقلاب با امکان تحقق برنامۀ سوسیالیستی یکی قلمداد می شود. او که به محدودیتهای نظام اقتصادی روسیه و وزن عظیم اقتصاد دهقانی در آن به طور کلی آگاه است، از یک سو اجرای برنامۀ سوسیالیستی در صورت تأمین هژمونی را امکانپذیر می داند و از سوی دیگر پیروزی این سوسیالیسم را منوط به پیروزی انقلاب در اروپا می کند. در رسالۀ "نتایج و چشم اندازها" در سال 1906 که بعد از رسالۀ "دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب روسیه" لنین منتشر شد، تروتسکی بنیانهای دیدگاه خود را مستدل نموده و در عین حال به ظور ضمنی به تمایز این دیدگاه با دیدگاه لنین نیز اشاره می کند. اساس نظریۀ تروتسکی بر ضعف بورژوازی و قدرت پرولتاریا در روسیه قرار دارد که به طور اجتناب ناپذیری واگذاری هژمونی بر دهقانان از جانب بورژوازی به پرولتاریا را به دنبال خواهد آورد. او با طرح رساله ای از کائوتسکی از سال 1904 که وی در آن به بررسی تشابهات و تمایزات سرمایه داری در آمریکا و روسیه پرداخته و در یکی قدرت سرمایه داران و در دیگری قدرت پرولتاریا را شاخص دانسته بود، می نویسد: "پس بنا بر نظر کائوتسکی روسیه در عرصۀ اقتصادی با میزان اندکی از توسعه سرمایه داری مشخص می شود، اما در عرصۀ سیاسی با بی اهمیتی بورژوازی و قدرت پرولتاریا. این به آنجا منجر می شود که «مبارزه برای منافع کل روسیه بر عهدۀ تنها طبقۀ نیرومند موجود کنونی، یعنی پرولتاریای صنعتی، خواهد بود»". نقش رهبری پرولتاریا در انقلاب در بحث تروتسکی چنان برجسته می شود که نتیجۀ انقلاب را تحت الشعاع قرار میدهد. او در این زمینه می نویسد: "...می توان چنین دولتی را دیکتاتوری پرولتاریا و دهقانان؛ یا دیکتاتوری پرولتاریا، دهقانان و روشنفکران؛ و یا بالاخره دولت ائتلافی طبقۀ کارگر و خرده بورژوازی نامید. اما مسألۀ اصلی همان پرسش سابق خواهد بود: چه کسی سیادت را در دولت و به این ترتیب در کل کشور در دست دارد؟ و اگر ما از دولت کارگری حرف میزنیم، به این سؤال این پاسخ را میدهیم که هژمونی متعلق به طبقۀ کارگر خواهد بود." روشن است که در اینجا مرزبندی ضمنی با دیدگاه لنینی و شعار "دیکتاتوری دمکراتیک پرولتاریا و دهقانان" نیز صورت میگیرد. پائین تر به این تمایزات کمی دقیق تر خواهیم پرداخت.

پس از این مقدمات تروتسکی نتیجه میگیرد که: "سیادت سیاسی پرولتاریا با بردگی اقتصادی آن غیر قابل جمع است. مستقل از این که پرولتاریا زیر چه پرچمی به قدرت میرسد، مجبور خواهد بود سیاستی سوسیالیستی را دنبال کند." او سپس این دیدگاه را که امر پرولتاریای پیروزمند در انقلاب بورژوائی به ایجاد زمینه های جمهوریخواهانه و دمکراتیک برای بورژوازی محدود خواهد ماند، دیدگاهی تخیلی می نامد و ادامه می دهد که قدرتگیری پرولتاریا مبارزۀ اقتصادی اش با بورژوازی را جهش گونه جلو خواهد برد. پیشبرد سیاست سوسیالیستی برای تروتسکی محدود به عرصۀ رابطۀ کار و سرمایه و در کارخانه نیست. او صراحتا از این فراتر رفته و همین سیاست را در رابطه با دهقانان توصیه می کند: "رژیم پرولتاریائی باید در همان اولین گامها حل مسألۀ کشاورزی را، که سرنوشت توده های بزرگ جمعیت روسیه به آن بستگی دارد، در دستور کار خود قرار دهد. پرولتاریا برای حل این مسأله – مثل تمام مسائل دیگر – از مهمترین جهتگیری های سیاست اقتصادی خویش راهبری خواهد شد، یعنی عرصۀ هر چه بیشتری از اقتصاد سوسیالیستی را در دست بگیرد. در مسألۀ کشاورزی اشکال و سرعت این سیاست توسط منابع مادی ای تعیین خواهند شد که در اختیار پرولتاریا هستند و همچنین این ضرورت که اقداماتی که در دستور قرار می گیرند به گونه ای نباشند که متحدان بالقوۀ پرولتاریا را به صف ضد انقلاب برانند". در این دیدگاه روشن است که نقطۀ عزیمت نه واقعیتهای روابط دهقانی در روسیه، بلکه جهتگیری های خود پرولتاریا هستند که تعیین کننده اند. تروتسکی البته در مسألۀ ارضی بیشتر به دیدگاه منشویکها نزدیک بود تا به دیدگاه بلشویکها. اما نزد وی هژمونی پرولتاریا موقعیت ویژه ای را فراهم میکند که امکانات عمل پرولتاریا را مستقل از روابط واقعی در جامعه به اندازه ای گسترش می دهند که بتواند سیاست سوسیالیستی خود را اجرا کند: "هنگامی که قدرت در دست یک دولت انقلابی با یک اکثریت سوسیالیستی قرار بگیرد، تفاوت بین برنامۀ حداقل و برنامۀ حداکثر هم از نظر اصولی و هم از نظر بیواسطه عملی هر گونه اهمیتی را از دست خواهد داد". اینجا روشن می شود که چرا تروتسکی هنگام نام بردن از دولت آتی تفاوتی بین اسامی مختلف قائل نیست. این دیدگاهی است که به سمت نظریۀ ویژۀ "انقلاب مداوم" تروتسکی در حال عزیمت است. دیدگاهی که مسألۀ رهبری را فراتر از ظرایف و دقایق مبارزۀ انقلابی تعیین کننده قلمداد نموده و آن را حتی به تغییرات ساختارهای اقتصادی در جامعه نیز تعمیم می دهد. همین دیدگاه در جهان بینی تروتسکیستی در دهه های بعد نیز نقش تعیین کننده ایفا نمود. تروتسکی فراموش می کند که "انسانها تاریخ خویش را می سازند، اما آنها آن را دلبخواه نمی سازند، نه در شرایطی که خود انتخاب کرده اند، بلکه در شرایطی که بیواسطه موجود، داده شده و به جا مانده از گذشته اند". (مارکس، مقدمه بر چاپ سوم هیجدهم برومر لوئی بناپارت)

ریشۀ این تلقی را البته در همان نوشته تروتسکی و در مقایسۀ بین انقلاب روسیه و انقلاب فرانسه می توان دریافت. برای توضیح امکانپذیر بودن اجرای سیاست سوسیالیستی در نتیجۀ تأمین رهبری پرولتاریا، تروتسکی کنوانسیون انقلاب فرانسه را شاهد مثال می گیرد و می نویسد: "کنوانسیون به عنوان ارگان دیکتاتوری ژاکوبنها تنها از ژاکوبنها تشکیل نشده بود. حتی بیش از آن، ژاکوبنها در آنجا در اقلیت نیز بودند. اما نفوذ شلوار بلندها [ در فرانسه زمان انقلاب کبیر اشراف شلوار کوتاه تا بالای زانو می پوشیدند و همۀ اقشار و طبقات مشغول به کار، شلوار بلند – ب.ش] بیرون دیوارهای کنوانسیون و ضرورت یک سیاست قاطع برای نجات کشور، قدرت را در دستان ژاکوبنها قرار دادند. به این ترتیب کنوانسیون که به طور رسمی یک مجمع نمایندگی ملی بود که از ژاکوبنها، ژیروندن ها و انبوهی آشغال تشکیل شده بود، در واقع یک دیکتاتوری ژاکوبنها بود". تروتسکی توجه نمی کند که نیروهای تشکیل دهندۀ کنوانسیون متعلق به فراکسیونهای متفاوت درون یک طبقه بودند و گرایش پرولتاریائی تنها به شکل نطفه ای در میان ژاکوبنها حضور داشت، در حالی که در انقلاب روسیه این رابطۀ بین طبقات مختلف بود که موضوع جدال بود. تفاوت بین سیاست ژاکوبنی و ژیروندنی در میزان و درجۀ انقلابی بودن بود و نه در دو چشم انداز کاملا متفاوت و متضاد طبقاتی[5].

بر این اساس، اگر کائوتسکی در مقابل ویژگی انقلاب روسیه به پاسخی مبهم بسنده کرده و با فرمولبندی انقلابی که نه بورژوائی و نه سوسیالیستی است، در سطحی از انتزاع باقی می ماند، تروتسکی با تعمیق دیدگاه کائوتسکی مشکل واقعی انقلاب روسیه را با تأکید بر هژمونی پرولتاریا به نفع سوسیالیسم حل می کند. هر دو دیدگاه اما در پاسخ به روابط واقعی موجود در روسیه ناتوان می مانند. این لنین بود که در نظریۀ انقلاب خود هم محدودیتهای انقلاب روسیه را به درستی تشخیص داد و هم به دینامیسم واقعی انقلاب پرولتاریائی پرداخت.

نزد لنین خصلت انقلاب روسیه به صراحت به عنوان انقلابی بورژوائی قلمداد می شود. او در کتاب "دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب روسیه" در سال 1905 به تبیین دیدگاه خویش پرداخته و نوشته بود که شعار سوسیال دمکراسی تنها می تواند "دیکتاتوری دمکراتیک پرولتاریا و دهقانان" باشد. او نوشت که "پرولتاریا بدون قید و شرط خصلت بورژوائی انقلاب روسیه را به رسمیت می شناسد، که قادر نیست به طور بلاواسطه ای از چهارچوبهای یک تحول دمکراتیک فراتر رود، اما به طور همزمان این تحول را به پیش می راند و سعی بر این دارد که به این تحول مفید ترین اشکال را برای پرولتاریا بدهد و در نتیجه سعی می کند که از این تحول دمکراتیک برای تداوم مبارزۀ پرولتاریا برای سوسیالیسم به بهترین وجهی استفاده کند". به این ترتیب لنین بر خلاف کائوتسکی دیدگاهی را به میان می کشد که در آن هژمونی پرولتاریا در انقلاب بورژوائی به معنای در هم شکستن چهارچوبهای این انقلاب نیست. لنین انقلابی به اندازه ای به واقعیت توجه دارد که نخواهد آرزوی خود را به جای آن بنشاند. او بر این نیز واقف است که انقلاب جاری روسیه نمی تواند وظایف یک انقلاب سوسیالیستی را به پیش برد. دیدگاهی که عملا ضرورت انقلاب دیگری را در درون خود نهفته دارد که ما پائین تر بدان می پردازیم. پیش از آن اما به همان خصلت بورژوائی انقلاب از دید لنین نیز باید پرداخت که در خود دقیقا همین عنصر انقلابی را نهفته دارد.

تعبیر لنین از خصلت بورژوائی انقلاب تعبیری است کاملا متفاوت. او انقلاب روسیه را انقلابی دهقانی می خواند و به این ترتیب در تببین خصلت بورژوائی انقلاب از تعاریف انتزاعی و کلی با مراجعه کلی به ساختار اقتصادی جامعه روسیه به مثابه جامعه ای سرمایه داری فراتر رفته و نیروهای واقعی خود انقلاب را نقطۀ عزیمت قرار می دهد. برای لنین عدم حضور بورژوازی به عنوان نیروئی انقلابی هنوز به معنای گذار به انقلاب سوسیالیستی نیست. در جامعۀ روسیه که مسألۀ دهقانی مسألۀ اصلی آن را تشکیل می داد، این هنوز انقلابی با خصلتی بورژوائی بود که می بایست با درهم شکستن جماعتهای روستائی و حل مسألۀ ارضی راه را برای مبارزه طبقاتی پرولتاریا باز کند. بر اساس این مشاهدات لنین از بحث خصلت بورژوائی انقلاب فراتر رفته و "انقلاب دهقانی" را به میان می کشد. دو سال بعد و در رساله "برنامه ارضی سوسیال دمکراسی" می نویسد: "هر انقلاب دهقانی که در جامعه ای با خصلت سرمایه داری بر علیه همه و هر چه قرون وسطائی است واقع می شود، انقلابی است بورژوائی. اما هر انقلاب بورژوائی انقلابی دهقانی نیست...نادرستی تمام تاکتیک پلخانوف و منشویکهای دنباله رو او در اولین دور انقلاب روسیه (یعنی در سالهای 1907-1905) اساسا از آنجا ناشی می شود که آنها رابطۀ بین انقلاب بورژوائی به طور کلی و انقلاب بورژوائی دهقانی را مطلقا نفهمیده اند ... بخشی از مارکسیستها، یعنی جناح راست، همواره خود را به مفهوم انتزاعی و الگو وار انقلاب بورژوائی محدود کرد و در موقعیتی نبود که ویژگیهای انقلاب بورژوائی موجود به عنوان انقلابی دهقانی را درک کند". به این ترتیب لنین خط مشی ای را به میان می کشد که در تمایز با منشویکها بر جنبۀ انقلابی تحول بورژوائی در روسیه و امکاناتی که این تحول برای انقلاب سوسیالیستی طبقه کارگر باز می کند تأکید دارد و از سوی دیگر در تمایز با کائوتسکی و بویژه تروتسکی، مضمون بورژوائی انقلاب را با عبارت پردازی سوسیالیستی پنهان نمی کند. او به صراحت انقلاب سوسیالیستی را مرحله ای مجزا از انقلاب بورژوائی می بیند و از دل انقلاب بورژوائی موجود به جستجوی بهترین امکانات برای انقلاب بعدی می پردازد. بر خلاف آنچه که بعدا و توسط سوسیالیسم دولتی روسی تحت عنوان انقلاب دو مرحله ای تبلیغ می شد – و هنوز هم از جانب بقایای سوسیالیسم پرو روسی تبلیغ می شود - و همواره محدود کردن دامنه تحولات انقلابی و کشاندن انقلاب پرولتاریائی به حمایت از این یا آن جناح بورژوائی را مد نظر داشته و دارد، نزد لنین اتفاقا این تفکیک بین دو سطح مختلف مبارزه به معنای شناخت دقیق دینامیسم گذار به انقلاب سوسیالیستی از دل شرایطی بود که هنوز امکان دست زدن به چنین انقلابی را فراهم نمی کرد. حتی حل مسألۀ ارضی نیز در این درک نه به خاطر نفس حل آن، بلکه به خاطر اهمیتی بود که این موضوع برای تدارک انقلاب سوسیالیستی ایفا می کرد. از همین رو بود که لنین در تمایز با تروتسکی بر این تأکید می کند که: "نقش هژمونی در جنبش آزادیخواهانه بورژوائی، که سوسیال دمکراسی انقلابی آن را برای پرولتاریا قائل گردیده است، باید دقیق تر تعریف شود؛ به مثابه نقش یک رهبر که دهقانان را رهبری می کند. و به کجا؟ به یک انقلاب بورژوائی در پیگیرترین و قاطع ترین شکل آن". برای لنین نه صرف حل مسألۀ ارضی، بلکه چگونگی حل آن بود که می توانست در سرنوشت انقلاب پرولتاریائی آتی نقش حیاتی ایفا کند.

همین درک بود که در سالهای بعد نزد لنین تعمیق یافته و هر چه بیشتر و روشن تر رابطۀ پرولتاریای انقلابی صنعتی روسیه با دهقانان را به رابطۀ یک رهبری طبقاتی واقعی ارتقا داد. در سال 1913 لنین مطلبی در رابطه با تاکتیک انقلابی نزد مارکس نوشت که متأسفانه از میان رفت. در مقدمه ای که او بر انتشار مقالۀ "کارل مارکس" در سال 1918 نوشت (جلد 21 مجموعه آثار) با یادآوری این موضوع می نویسد که: "من فقط به خاطر می آورم که در بخش پایانی مطلب از جمله به این قسمت از نامۀ مارکس به انگلس در تاریخ 16 آوریل 1856 اشاره کرده بودم که مارکس نوشته بود «...کل ماجرا در آلمان از این امکان وابسته است که انقلاب پرولتاریائی را با نوعی از روایت دوم جنگ دهقانی مورد پشتیبانی قرار داد. در این صورت موضوع فوق العاده می شود». دقیقا همین را منشویکهای ما از 1905 تا حالا نفهمیده اند. همان منشویکهائی که اکنون به خیانت کامل به سوسیالیسم رسیده اند و به صف بورژوازی پیوسته اند". اینجا دیگر کاملا روشن است که لنین به چه می اندیشیده. انقلابی پرولتاریائی که با یک جنگ دهقانی مورد حمایت قرار می گیرد. و حقیقتا نیز همین استراتژی بود که در سال 1917 در کوتاهترین مدت انقلاب فوریه را به تاریخ سپرد و پرولتاریای روسیه را به انقلاب اکتبر راهنمون شد. نه تنها منشویکها که پس از فوریه 1917 رسما به خدمتگذاران بورژوازی تازه به قدرت رسیده بدل شده و تمام تلاش خود را برای مهار انقلاب به کار می بردند، بلکه حتی بلشویکها نیز، تا آوریل این سال و تا ورود لنین به روسیه عملا نتوانستند نقشی در تعمیق روند انقلابی ایفا کنند. تروتسکی در کتاب تاریخ روسیه متذکر می شود که با ورود لنین به روسیه بود که بلشویسم به عنوان یک جریان مستقل مبارزه را از سر گرفت. نه دیدگاه کائوتسکی و نه دیدگاه تروتسکی قادر به توضیح تحولات انقلاب فوریه نبودند. در هر دو این دیدگاهها رهبری پرولتاریا در انقلاب امری مسجل تلقی می گردید. اکنون انقلاب واقع شده بود و رهبری نیز نه در دست پرولتاریا، بلکه در دست ائتلافی از دهقانان و بورژوازی قرار گرفته بود. امری که در نظریۀ انقلاب کائوتسکی و تروتسکی پیش بینی نشده بود. این دیدگاه لنینی بود که با تفکیک روشن بین انقلاب بورژوائی و انقلاب سوسیالیستی، اکنون می توانست به گامهای فراتر از انقلاب بورژوائی بپردازد.

پس از انقلاب فوریه، ادامۀ جنگ و خطر فلاکت از یک سو، امتناع از حل مسألۀ ارضی از سوی دیگر و رهبری رفرمیستها بر شوراهای کارگران و دهقانان، لنین را به این نتیجه رساند که گام اساسی دیگری برای تعمیق روند انقلاب فوری و حیاتی است. روند وقایع و نقش روزافزون پرولتاریا در تحولات انقلابی روسیه و تلاطم انقلابی در پرولتاریای سایر نقاط اروپا بر علیه جنگ، پرسش رابطۀ انقلاب بورژوائی با انقلاب پرولتری را در پرتو وقایع به گونه ای دیگر به میان می کشید. لنین به درستی این امکان را دریافت که اکنون امکان عمل پرولتاریای انقلابی روسیه به مراتب بیش از زمان انقلاب 1905 است. او که در 1905 به صراحت امکان فرا رفتن از چهارچوب بورژوائی انقلاب را نفی می کرد و شعار "دیکتاتوری دمکراتیک پرولتاریا و دهقانان" را حد پیشروی انقلاب قلمداد می کرد، اکنون به ارزیابی متفاوتی می رسید. در نامۀ خداحافظی اش با کارگران سوئیس در تاریخ 26 مارس 1917 (8 آوریل به تقویم جدید) نوشت: "این افتخار بزرگ نصیب پرولتاریای روسیه شده است که آغازگر سلسله انقلاباتی باشد که جنگ امپریالیستی با عینیتی اجتناب ناپذیر به وجود آورده است. ما اما کاملا از این ایده مبرائیم که در میان کارگران سایر کشورها، پرولتاریای روسیه را پرولتاریای برگزیده ای قلمداد کنیم. ما به خوبی می دانیم که پرولتاریای روسیه کمتر از کارگران کشورهای دیگر سازماندهی شده، اموزش دیده و آگاه به منافع طبقاتی خویش است. نه خصلتهای ویژه، بلکه شرایط تاریخی ویژه پرولتاریای روسیه را برای زمان معین، و شاید خیلی کوتاهی، به پیشگام پرولتاریای انقلابی کل جهان بدل نموده است. روسیه کشوری است دهقانی، یکی از عقب مانده ترین کشورهای اروپا. سوسیالیسم در روسیه نمی تواند فوری و بیواسطه پیروز شود؛ اما کاراکتر دهقانی کشور می تواند با توجه به مالکیت عظیم دست نخورده اراضی زمینداران بزرگ و بر اساس تجربۀ 1905 نیروی تحرک عظیمی به انقلاب بورژوائی-دمکراتیک در روسیه اعطا کند و انقلاب ما را به پیش درآمدی بر انقلاب سوسیالیستی جهانی، به مرحله ای از آن تبدیل نماید. ... سوسیالیسم در روسیه نمی تواند بلاواسطه و بدون تأخیر پیروز شود. اما تودۀ دهقانان می تواند تحول اجتناب ناپذیر و فورا ضروری ارضی را تا حد مصادره تمام زمینهای بی حساب زمینداران پیش ببرد". آشکار است که لنین در اندیشۀ ائتلاف طبقاتی متفاوتی است. امری که با ائتلاف سوسیال رولوسیونرهای راست، ترودویکها، منشویکها و کادتها در دولت موقت هر چه بیشتر به امر حیاتی انقلاب بدل می گردید و با تزهای آوریل شکل روشن خود را یافت.

در اینجا نیز همان ایدۀ مرکزی انقلاب پرولتاریائی با حمایت جنگ دهقانی است که لنین در شرایط بحرانی 1917 مجددا به میان می کشد. با این تفاوت که این بار الگوی پیشین اتحاد طبقاتی پرولتاریا با تمام دهقانان کنار گذاشته شده و اتحاد با دهقانان فقیر در مرکز توجه استراتژی انقلابی قرار می گرفت: "خودویژگی موقعیت کنونی در روسیه در گذار از اولین مرحلۀ انقلاب، که در اثر رشد ناکافی اگاهی طبقاتی و سازمانیابی ناکافی پرولتاریا قدرت را در اختیار بورژوازی قرار داد، به مرحلۀ دوم انقلاب که باید قدرت را در دستان پرولتاریا و فقیرترین اقشار دهقانان قرار دهد". به خوبی روشن است که در این ارزیابی این صف بندی سیاسی در مبارزۀ طبقاتی است که مرکز توجه قرار دارد. این که آیا حقیقتا شکافی در درون دهقانان نیز به گونه ای که تنها اتحاد با دهقانان فقیر را مجاز نماید ایجاد شده بود یا نه، در این ارزیابی نقشی ایفا نمی کرد و نمی توانست هم ایفا کند. سرنوشت انقلاب در دوران بحرانی بین فوریه تا اکتبر، در پیشرفته ترین مراکز مبارزۀ طبقاتی، در سن پطرزبورگ انقلابی و مسکو و نواحی پیرامون آنان و در تعیین تکلیف پیشروترین گردانهای مبارزاتی نیروهای طبقاتی درگیر در جدال تعیین می شد و نه در سیبری و اوکراین و قفقاز. این که مضمون تاریخی ائتلاف طبقاتی شکل گرفته چه بود پائین تر خواهیم دید. اما آنچه در ارزیابی انقلاب اکتبر تعیین کننده است، درک این حقیقت تاریخی است که با اکتبر حقیقتا پرولتاریای انقلابی روسیه در اتحاد با انقلابی ترین بخش جنبش دهقانی به قدرت سیاسی دست یافت. در اکتبر، برای لحظه ای معین ارادۀ تاریخی پرولتاریای روسیه در حزب بلشویک متحقق شده بود. اکثریت کارگران متشکل در کمیته های کارخانه از همان ماههای آوریل به بعد به طور روزافزونی در بلشویسم نماینده سیاسی و طبقاتی خویش را می دیدند و در قطعنامه های متعدد نیز این همسانی را به نمایش گذاشته بودند.

این همانی ارادۀ حزب بلشویک و پرولتاریای صنعتی روسیه در مقطع اکتبر به اندازه ای بود که حتی مخالفان سرسخت بلشویسم نیز چاره ای جز اعتراف به این نداشتند که در تحولات اکتبر قدرت سیاسی حقیقتا به پرولتاریای روسیه منتقل شده بود. این را نه تنها سوسیالیستهای انقلابی در همه جای جهان، بلکه حتی مخالفین بلشویسم نیز اذعان می کردند. گئورگی پلخانوف که اکنون دیگر در شمار دشمنان سرسخت بلشویسم قرار داشت در فردای انقلاب طی نامۀ سرگشاده ای خود را ناچار دید که نگرانی اش از از تسخیر زودرس قدرت توسط کارگران را اعلام نموده و به آنان هشدار دهد. او در همان آغاز نامه اش خطاب به کارگران پطرزبورگ نوشت: "رفقا! شکی در این نیست که بسیاری از شما در باره وقایعی که به سقوط دولت ائتلافی کرنسکی و انتقال تمام قدرت سیاسی به دستان شوراهای نمایندگان کارگران و سربازان [تأکید از من] منجر شده اند، خوشحال هستید". حقیقت این است که در فردای انقلاب اکتبر، حرفی از "کودتا" و "دیکتاتوری حزب" و امثالهم در میان نبود. همراه با ناکامیهای آتی و تحولات دهه سی و عروج استالین بود که تبلیغات آنتی کمونیستی تا خود انقلاب اکتبر نیز بسط یافت و از آن به عنوان کودتای لنینی نام برد. واقعیت اما کاملا متفاوت بود. با انقلاب اکتبر بود که برای اولین بار پرولتاریا پیروزمندانه دست به انقلاب می زد. این انقلاب اکتبر بود که روح انقلابی مارکسیسم را زنده نگه داشت. به قول رزا لوگزامبورگ: "...[بلشویکها] این افتخار همیشگی تاریخی را کسب کرده اند که برای اولین بار اهداف نهائی سوسیالیسم را به عنوان برنامۀ بلاواسطۀ سیاست عملی اعلام کنند. همۀ آن شهامت، جسارت عمل، دوربینی انقلابی و قاطعیتی را که در لحظۀ تاریخی یک حزب باید از خود نشان دهد، لنین، تروتسکی و رفقای دیگر تماما از خود به نمایش گذاشتند".

با این حال صف بندی لحظۀ انقلاب، تنها می توانست توازن قوا در فشرده ترین عرصۀ مبارزۀ طبقاتی را در خود منعکس کند. این صف بندی نمی توانست بدون پایه های واقعی اجتماعی دوام داشته باشد و نهایتا نیز این پایه های واقعی دولت جدید بودند که مضمون طبقاتی آن را مشخص می کردند. با اکتبر پرولتاریای صنعتی روسیه در رأس دولتی انقلابی قرار گرفته بود که در هیأت سربازان، نمایندگان دهقانان فقیر را نیز در خود جا داده بود. همین واقعیت برای این ارزیابی کافی است که انقلاب اکتبر انقلابی پرولتاریائی بود. اما پرسش اساسی این است که آیا دولت برآمده از این انقلاب دولتی سوسیالیستی نیز بود؟ ترکیب نیروهای متشکل در دولت انقلابی می توانست خصلت دولت انقلابی را مشخص کند، اما برای تعیین مضمون طبقاتی دولت پس از انقلاب، این هنوز کافی نبود.

سرنوشت انقلاب روسیه بسیار پیچیده تر از آن بود که با ترکیب طبقاتی لحظۀ انقلاب بتوان به آن پاسخی نهائی داد. برای پی بردن به دلایل مسخ و شکست آتی انقلاب در دستیابی به اهداف سوسیالیستی بررسی بسیار دقیق تر و همه جانبه تری لازم است که در حوصله و امکان نوشته حاضر نیست. در اینجا فقط به اشاره ای به یک ارزیابی متفاوت از انقلاب اکتبر برای نشان دادن پیچیدگی موضوع کفایت می کنیم: "ما در اکتبر 1917 قدرت را به همراهی تمام دهقانان تصاحب کردیم. این تا آنجا که مبارزه طبقاتی در روستا هنوز انکشاف نیافته بود، هنوز یک انقلاب بورژوائی بود. همچنان که گفتم، تازه در تابستان 1918 بود که انقلاب واقعی پرولتاریائی در روستا آغاز شد. اگر ما نمی فهمیدیم که این انقلاب را آغاز کنیم، کار ما ناتمام باقی می ماند. اولین مرحله تسخیر قدرت در شهرها بود و جاری کردن شکل شورائی دولت. دومین مرحله آن چیزی بود که برای همه سوسیالیستها پایه ای است و بدون آن سوسیالیستها دیگر سوسیالیست نیستند: جدا کردن عناصر پرولتر و نیمه پرولتر در روستا، اتحاد آنان با پرولتاریای شهری برای مبارزه بر علیه بورژوازی در روستا". اینها اظهارات لنین در کنگرۀ 8 حزب کمونیست روسیه اند. (جلد 29) همین اظهارات به تنهائی باید پیچیدگی های انقلاب روسیه را روشن کرده باشند. انقلابی که باید در فرصتهای آتی بیشتر مورد تحلیل قرار بگیرد. با این همه در یک نکته نباید تردید کرد. در همین استراتژی انقلابی بود که گسست از انترناسیونال 2 تا بیشترین حد صورت گرفت. کمونیسم معاصر نه تنها وظیفۀ دفاع از این میراث انقلابی را بر عهده دارد، بلکه اساسا در امتداد این استراتژی انقلابی است که می تواند و باید به مصاف چالشهای جهان معاصر برود. استراتژی ای که از یک سو تماما بر بستر مبارزۀ جهانی طبقۀ کارگر انقلابی قرار می گیرد، از سوی دیگر مستقیما بر توازن قوای طبقاتی جامعۀ انقلابی متکی است و سرانجام این که استراتژی نقشه مندی است که هدف برقراری دیکتاتوری پرولتاریا قطب نمای آن را و حزب آرایش مرکزی آن را تشکیل می دهد.

اما به همان اندازه که استراتژی انقلاب گسست بلشویسم از انترناسیونال 2 را به نمایش می گذارد، درک از سوسیالیسم و به ویژه درک از رابطۀ پرولتاریا با روشنفکران بورژوازی و ساختار و مناسبات درونی حزب، متأثر از دیدگاههای مسلط بر انترناسیونال 2 باقی ماند. و این وجه دیگر میراث دوگانۀ لنین است که با طرح حزب آوانگارد به مثابۀ حزب انقلابیون حرفه ای کل تاریخ سوسیالیسم و کمونیسم انقلابی قرن بیستم تا کنون را رقم زده است. این که تا چه حد این موضوع در تعیین سرنوشت آتی انقلاب اکتبر و شکست تاریخی پرولتاریای روسیه در ساختمان جامعه ای سوسیالیستی نقش ایفا کرد، موضوعی است که در بررسی های مفصل تر از فرجام انقلاب روسیه باید بدان پرداخت. اما این که این موضوع حقیقتا در فرجام این انقلاب مؤثر واقع بود، امری است غیر قابل تردید. کمترین تردیدی نمی تواند در این باشد که حزب کمونیستی که در سال 1991 از دائرۀ قدرت به بیرون پرتاب شد، حزب پرولتاریای انقلابی روسیه نبود. از این همانی ارادۀ طبقاتی پرولتاریا و قدرت حزب بلشویک در اکتبر 1917 کوچکترین اثری باقی نمانده بود. اکنون این حزبی از الیگارشی حکومتی بر فراز طبقۀ کارگر روسیه بود که تنها نام این طبقه را یدک می کشید. صرفنظر از کلیه عوامل مؤثر در ایجاد چنین وضعیتی، در شکلگیری خود حزب بلشویک عناصر این تحول آتی وجود داشتند. و این وجه دوم میراث دوگانۀ لنین است.

میراث دوگانۀ لنین: دوم حزب آوانگارد و آگاهی سوسیالیستی

نگاهی به یک مجادلۀ تلخ

در اوت سال 1921 مکاتبه ای بین گابریل میاسنیکوف، از فعالین گروه اپوزیسیون کارگری حزب بلشویک، و لنین صورت گرفت که وجوه بسیاری از تحول دراماتیک حزب کمونیست و انقلاب روسیه را به نمایش می گذارد. میاسنیکوف طی مقالاتی دیدگاههای خود را درباره روند نگران کنندۀ  انقلاب طرح نموده و لنین نیز در نامه ای به وی به نظرات او پرداخته و تلاش نموده بود که وی را به تصحیح مشی خویش متقاعد نماید. از نامۀ لنین (جلد 32، م آ آ) و اسناد به جا مانده از این مکاتبه چنین بر می آید که انتقادات میاسنیکوف از یک سو به از بین رفتن قدرت شوراها و شکل گیری دیکتاتوری حزبی بر فراز طبقه مربوط می شدند و از سوی دیگر وی راه چاره را در برقراری آزادی بدون قید و شرط بیان و مطبوعات می دید. پاسخ لنین به میاسنیکوف در نامۀ رفقیانه اش، خطاهای میاسنیکوف در زمینه برقراری آزادی بدون قید و شرط بیان و مطبوعات را با عطف به شرایط جنگ داخلی با شفافیت و دقت تمام شکافته و ضمن تأئید بسیاری از انتقادات میاسنیکوف در زمینه کاهش دامنۀ عملکرد و قدرت شوراها تأئید می کند که باید برای تقویت شوراها مبارزه نمود. در بخشی از نامه می نویسد: "هسته های کمونیستی از حزب جدا افتاده اند؟ درست است. یک آفت، یک شر، یک بیماری. درست است، یک بیماری شدید. و ما آن را می بینیم.

این بیماری را نه با "آزادی" (برای بورژوازی)، بلکه با اقدامات پرولتاریائی و حزبی باید علاج نمود.

آنچه شما در مورد تقویت اقتصاد، در مورد «ماشینهای شخم زنی» و چیزهای بیشتری از این قبیل و دربارۀ مبارزه برای «تأثیرگذاری» بر دهقانان می گوئید، حاوی حقایق و نکات مفید بسیاری است. چرا شما اینها را نباید مطرح کنید؟ ما به تفاهم خواهیم رسید و در یک حزب متحدانه کار خواهیم کرد. این فواید بسیاری با خود همراه خواهد آورد، البته نه یکباره بلکه بسیار به آرامی.

احیاء شوراها، جلب همکاری غیر حزبی ها؛ اعمال کنترل بر کار اعضاء حزب از طریق غیر حزبی ها؛ اینها مطلقا درستند. در اینجا کمبود کار وجود دارد، کار عظیمی باید انجام شود."

از همین عبارات کوتاه بسیاری چیزها در مورد اوضاع روشن می شود. از "احیاء شوراها" معلوم می شود که از شوراهای واقعی چیزی باقی نمانده است و از اعمال کنترل غیر حزبی ها بر کار اعضای حزب روشن می شود که حزب در مسیر قرار گرفتن بر فراز جامعه افتاده است. همان عبارات اولیه در زمینه جدا افتادن هسته های کمونیستی از حزب نشان می دهد که مکانیسمهای حزب به عنوان سازمان متشکل کنندۀ پرولتاریا در هم ریخته اند. مسألۀ اساسی این است که لنین به عنوان مؤثرترین رهبر حزب، نه تنها این انتقادات را رد نمی کند، بلکه آنها را تأئید نیز نموده و در اصلاح امور نیز با میاسنیکوف توافق دارد. با این حال آن چه در پی این اظهارات می آید، محدویتهائی را آشکار می کند که نمی توان به سادگی از آن گذشت. لنین در ادامه می نویسد: "چرا شما نباید اینها را به گونه ای منطقی در رساله ای برای کنگره حزب طرح نکنید؟ چرا به این کار نمی پردازید؟

چرا پرهیز از کار روتین (قلع و قمع سوء استفاده ها از طریق کمیسیون مرکزی کنترل، از طریق مطبوعات حزبی، از طریق پروادا)؟ از روی ناباوری به کار روتین آرام، دشوار و پر زحمت، مردم به ورطۀ دستپاچگی در می غلطند و به دنبال راه چارۀ «راحت» می افتند: «آزادی مطبوعات» (برای بورژوازی)...کجا شما کمیته مرکزی را از این یا آن سوء استفاده مطلع کرده اید؟ و کجا ابزارهایی برای اصلاح این [سوء استفاده ها] و از بین بردن آنها را پیشنهاد کرده اید؟ هرگز. حتی یک بار نیز [این کار را نکرده اید].[6]".

حتی در نگاه اول نیز می توان متوجه عمق دراماتیک مجادلۀ حاضر گردید. مسأله در این نیست که آیا میاسنیکوف تا چه حد در انتقادات خویش محق بود و تا چه حد در ارائۀ راه حل ناموفق. حقیقت این است که میاسنیکوف که در نامه اش تا به این حد توانسته بود نظر موافق لنین را درباره وضعیت نامساعد حزب و شوراها جلب کند، پیش از آن و در تاریخ مشاجرات پس از اکتبر در مهم ترین مسائل کلیدی انقلاب همراه با اپوزیسیون چپ و بعدا اپوزیسیون کارگری، مواضعی غلط اتخاذ نموده بود. آنها هم صلح برست لیتوفسک را به عنوان فروش انقلاب به آلمانها رد کرده بودند و هم به مخالفت با نپ برخاسته بودند. همین مخالفتها در مسائل گرهی انقلاب نشان می داد که آنچه تحت عنوان اپوزیسیون کارگری و سپس گروه کارگری به مخالفت با سیاستهای حزب بر میخاست، از نظر سیاسی هنوز فاقد بلوغ یک جریان کمونیستی پیروزمند پس از انقلاب بود. اما اینها نافی این واقعیت نیستند که با گروه کارگری میاسنیکوف، اکنون این دومین بار بود که در حزب بلشویک اپوزیسیونی با پرچم کارگری در مقابل رهبری حزب قد علم می کرد. خود همین واقعیت به اندازه کافی گویای بی اعتمادی بخشی از پیشروترین کارگران درون حزب به رهبری حزب هست. پرسش اساسی در مجادلۀ بین لنین و میاسنیکوف در این نیست که کدام یک تا چه حد محق بودند. پرسش اساسی در موقعیت دو طرف مجادله است: لنین از سوی رهبری حزب و میاسنیکوف خارج از این رهبری. پرسش دقیقا همین جاست که چرا امثال میاسنیکوف در رهبری حزب قرار نداشتند؟ از میان تمام رهبران اپوزیسیون کارگری تنها شلیاپنیکوف برای دوره ای وزارت کار را بر عهده داشت.

هنگامی که در کنگره 10 حزب کمونیست در سال 1921 اپوزیسیون کارگری مطالبات خود را ارائه کرد، لنین در پیش نویس قطعنامه به این منظور از این جریان به عنوان گرایشی سندیکالیستی – آنارشیستی و تحت تأثیر خرده بورژوازی نام برده بود. حقیقتا نیز رهبران اپوزیسیون کارگری که عمدتا خود کارگر و از مسئولین اتحادیه های کارگری شاخه های مختلف بودند، در برنامه های سیاسی شان چیزی بیشتر از انحلال کار کمونیستی با مراجعه به مفهوم کلی "تولید کنندگان" را به نمایش نگذاشته بودند. اما این تنها یک سوی واقعیت بود. سوی دیگر آن این بود که اتفاقا همین رهبران حقیقتا چهره های کارگری حزب بلشویک را تشکیل می دادند. تبیین لنین از اشتباهات این رهبران به مثابۀ نتایج نفوذ خرده بورژوازی و نه به مثابۀ اشتباهات رهبران کارگری،تبیینی ساده انگارانه بود که نقش خود حزب در ایجاد آن وضعیت نامناسب را نادیده گرفته و به عوامل بیرونی نسبت می داد. حقیقتا چگونه است که در حزب سوسیال دمکرات کارگری روسیه و بعدها در حزب کمونیست، مجموعه ای از مهم ترین فعالین کارگری آن دچار چنین خطاهائی می شدند و در مقابل مجموعۀ رهبری "سر خط" حزب از مبارزانی تشکیل می شد که هیچکدام از پیشینه کارگری برخوردار نبودند؟ از خود لنین تا تروتسکی، زینوویف، کامنف، دزرژینسکی، سوردلف و استالین. بدون تردید اگر امثال شلیاپنیکوف و میاسنیکوف و مدودوف و کوتزوف در مقام رهبری حزب قرار داشتند، روند وقایع – لااقل تا جائی که به جدال با اپوزیسیون کارگری و گروه کارگری بر میگردد- به گونه ای دیگر رقم میخورد. شاید باز هم اپوزیسیونی تحت عنوان اپوزیسیون کارگری در حزب ظاهر می شد، اما در آن صورت خود رهبران کارگری بودند که به اقناع آنان می پرداختند. وضعیت واقعی اما به گونه ای دیگر شکل گرفت. در یک سو رهبران اتحادیه های کارگری، بلشویکهای با سابقۀ کارگری و در سوی دیگر رهبری مارکسیستی دارای اعتبار انقلابی و طبقاتی اما فاقد پیشینه مبارزۀ کارگری. این صف بندی یک وضعیت اتفاقی نبود. محصول تاریخی بود که نه فقط شرایط بیرونی، بلکه همچنین و اساسا درک حاکم بر مفهوم حزب آوانگارد در پیدایش آن نقشی غیر قابل انکار ایفا کرده بودند.

ما بالاتر اشاره کردیم که پیدایش سوسیال دمکراسی روسیه اساسا از دل محافل و جریاناتی بیرون از طبقۀ کارگر واقع گردید. این می شد وضعیتی اتفاقی باشد. اما نه تنها چنین نبود، بلکه به عنوان تنها راه شکلگیری آگاهی سوسیالیستی تئوریزه نیز شد. درک غیر طبقاتی سوسیال دمکراسی آلمان که ما در قسمت اول نوشته بدان اشاره کردیم، نه تنها به خود آلمان محدود نماند، بلکه مستقیما در ایجاد حزب سوسیال دمکرات روسیه نتایج عمیق خود را نیز بر جا گذاشت. و اتفاقا این لنین بود که این بار نه به مثابۀ آغازگر مصافی انقلابی، بلکه در مقام مدافع درکی کاملا غیر طبقاتی و بورژوائی از آگاهی سوسیالیستی ظاهر می شد. ریشه های صف بندی پس از انقلاب اکتبر در درون حزب را در همان دوران اولیه تشکیل حزب و جدالهای آغاز قرن بیستم باید جستجو کرد.

مارکسیسم، آگاهی و ایدئولوژی

در بخش اول نوشتۀ حاضر دیدیم که چگونه لنین در جدل با اکونومیستها بر سر موضوع ضرورت تشکیل حزب، از استدلال کائوتسکی دربارۀ چگونگی تکوین آگاهی سوسیالیستی در طبقۀ کارگر استفاده می کند. نزد کائوتسکی "آگاهی مدرن سوسیالیستی تنها بر اساس درک عمیق علمی" می توانست به وجود بیاید و ای علم نیز چیزی جز علوم بورژوائی نبود و از نظر کائوتسکی نیز "حامل علم اما پرولتاریا نیست، بلکه روشنفکری بورژوائی" است. به این ترتیب این روشنفکری بورژوائی است که آگاهی سوسیالیستی را تولید و آن را به درون طبقۀ کارگر منتقل می کند. لنین تماما این تبیین را از آن خود کرده و اساس جدال خویش با اکونومیستها را بر آن استوار می سازد. در ادامۀ نقل گفتار کائوتسکی، خود لنین در مقام توضیح موضوع اضافه می کند: "ما گفتیم که کارگران اصلا نمی توانستند دارای آگاهی سوسیال دمکراتیک باشند. این فقط می توانست از بیرون به آنها منتقل شود. تاریخ تمام کشورها گواه آن است که طبقۀ کارگر به نیروی خود منحصرا قادر به ایجاد یک آگاهی تریدیونیونیستی است؛ یعنی اعتقاد به ضرورت متشکل شدن در اتحادیه ها، پیشبرد مبارزه بر علیه کارفرمایان و گرفتن این یا آن قانون لازم برای کارگران از دولتها و امثالهم. آموزۀ سوسیالیسم در مقابل از دل نظریه های فلسفی، تاریخی و اقتصادی بیرون آمده است که از سوی عناصر تحصیلکرده طبقات دارا، روشنفکران، پرورده شد. بنیانگذاران سوسیالیسم علمی مدرن، مارکس و انگلس، نیز از نظر موقعیت اجتماعی شان به روشنفکران بورژوائی تعلق داشتند. همچنین در روسیه نیز آموزه سوسیال دمکراسی کاملا مستقل از رشد خودبخودی جنبش کارگری به وجود آمد، به عنوان نتیجۀ طبیعی و غیر قابل اجتناب تکامل ایدئولوژیک روسنفکران سوسیالیست. در دوره ای که ما از آن صحبت میکنیم، یعنی در میانۀ سالهای دهۀ نود [قرن نوزده] این آموزه نه تنها برنامۀ کامل گروه آزادی کار بود، بلکه توانسته بود اکثریت جوانان انقلابی روسیه را به خود جلب کند" (چه باید کرد). روشن است که در اینجا لنین در این زمینه نه تنها در جهت گسست از درک مسلط بر سوسیال دمکراسی آلمان گام بر نمی دارد، بلکه حتی در جهت تعمیق و بسط آن نیز تلاش می کند. درکی که از اساس با برداشت ماتریالیستی مارکس و انگلس از تاریخ در تناقض قرار دارد. اگر در درک ماتریالیستی تاریخ "این هستی اجتماعی است که شعور اجتماعی را تعیین می کند و نه برعکس"، در درک کائوتسکیستی از تکوین آگاهی سوسیالیستی، شعور اجتماعی مستقل از هستی اجتماعی تکوین می یابد. روشنفکر طبقۀ بورژوازی آگاهی ای را تولید می کند که ناظر بر محو روابط تولیدی سرمایه داری اند!!

واقعیت جامعه اما خلاف این است. به ویژه تا جائی که به درک مارکس و انگلس برمیگردد، آموزه کائوتسکی و تداوم آن توسط لنین، کاملا در تناقض با دریافتهای مارکس و انگلس قرار دارند. از نظر مارکس و انگلس "افکار طبقۀ مسلط در هر عصری افکار مسلط اند، یعنی طبقه ای که قدرت مادی مسلط جامعه است، همزمان قدرت معنوی مسلط آن نیز هست. طبقه ای که وسایل تولید مادی را در اختیار خویش دارد، بدین وسیله همزمان وسایل تولید معنوی را نیز در اختیار می گیرد، به گونه ای که همزمان و به طور متوسط افکار آنانی که وسایل تولید را از دست می دهند، تحت کنترل آنان قرار دارد... افرادی که طبقۀ مسلط را تشکیل می دهند در عین حال آگاهی نیز دارند و فکر نیز می کنند؛ یعنی تا جائی که به عنوان طبقه سیادت می ورزند و تمام محدودۀ یک دوران تاریخی را تعیین می کنند، بدیهی است که این را در کلیه ابعادش انجام می دهند، یعنی از جمله به مثابه متفکرین، به مثابه تولید کنندگان افکار سیادت می ورزند، تولید و توزیع افکار دوران خود را تنظیم می کنند؛ یعنی این که افکار آنها افکار مسلط دورانشان هستند". این تبیین عمومی مارکس و انگلس از تولید افکار توسط طبقۀ مسلط است. بنا بر این صحبتی از این نمی تواند در میان باشد که طبقۀ مسلط افکار نابود کنندۀ خود را تولید می کند. این که افکار طبقۀ مسلط چه اشکالی می توانند به خود بگیرند، موضوعی است که در ادامه به تبیین مارکس و انگلس از آن خواهیم پرداخت. اما روند استدلالی مارکس و انگلس را در موضوع چگونگی این تولید افکار نیز باید دنبال کرد تا جزئیات بیشتری از آن روشن شود.

مارکس و انگلس پس از این که نخست موقعیت طبقۀ مسلط در رابطه با تولید افکار در جامعه را مشخص کرده اند، به توضیح چگونگی آن می پردازند: "تقسیم کار ... اکنون خود را در درون طبقۀ مسلط نیز به مثابۀ تقسیم کار معنوی و مادی بیان می کند، به گونه ای که در درون این طبقه یک بخش به مثابۀ متفکرین این طبقه ظاهر می شود، ایدئولوگ های فعال و طراح طبقه که پرورش تصورات این طبقه نسبت به خود را به امرار معاش اصلی خویش بدل می کنند، در حالی که سایرین نسبت به این افکار و تصورات بیشتر در وضعیت انفعالی و دریافت کننده رفتار می کنند، چرا که در واقعیت اینها اعضاء فعال این طبقه هستند و کمتر وقت آن را دارند که به ساختن تصورات و افکار نسبت به خویش بنشینند". این دقیقا همان تعیین شعور اجتماعی توسط هستی اجتماعی است که در درون طبقۀ حاکمه به شکل تقسیم کاری در درون این طبقه و با پیدایش روشنفکران طبقۀ بورژوازی همراه است. روشنفکرانی که نه آگاهی سوسیالیستی، بلکه آگاهی طبقۀ خویش را تولید می کنند و روند عمومی غیر از این نیز نمی تواند باشد. به استثناء ها در نگرش ماتریالیستی تاریخ نیز خواهیم پرداخت. اما در اینجا به وجه دیگری از اندیشه مارکس و انگلس که در بحث ما حائز نهایت اهمیتند نیز باید پرداخت.

کائوتسکی البته تا آنجا حق دارد که مدعی شود از دل طبقۀ حاکم هم سوسیالیستهائی بیرون می آیند. اما او این واقعیت را پنهان می کند که سوسیالیسم برآمده از دل طبقۀ حاکم، سوسیالیسم همان طبقه است و نه سوسیالیسم طبقۀ کارگر. این برای هر کمونیستی که با مانیفست آشنائی داشته باشد روشن است که نزد مارکس و انگلس تنها یک روایت از سوسیالیسم وجود نداشت. آنها انواع سوسیالیسمهای غیر کارگری را نیز در مانیفست بر می شمرند. شکل سوسیالیستی اندیشه ها و آراء طبقات حاکم تنها در نگاه اول این تلقی را ایجاد می کند که این افکار در جهت محو روابط تولیدی مسلطند. توضیح مارکس و انگلس به زیباترین و مؤثر ترین شکلی مسأله را تبیین می کند: "این شکاف [بین کار معنوی و مادی] در درون این طبقه [یعنی طبقۀ مسلط] می تواند حتی به یک تقابل و خصومت دو بخش تبدیل شود، که اما در هر برخوردی که طبقه به خطر می افتد، خودبخود مرتفع می شود، یعنی آنجا که حتی این ظاهر هم ناپدید می شود که گویا افکار مسلط افکار طبقۀ مسلط نیستند و نیروئی به غیر از نیروی این طبقه را دارا هستند". راز ظهور انواع سوسیالیسمها و انواع نظریات انتقادی درون طبقۀ حاکم نیز در همین نهفته است. تخاصماتی که در درون طبقه شکل می گیرند و به محض این که موجودیت طبقه به خطر می افتد خودبخود مرتفع می شوند. روشن است که حتی در این هیأت هم چنین افکاری برای طبقۀ مسلط کاربرد دارند. با ظهور چنین افکار انتقادی درون طبقۀ حاکم است که بخشهای ایدئولوگ فعال طبقه قادرند دامنۀ تسلط طبقه را به لایه ها و طبقات ناراضی جامعه نیز گسترش دهند و با ظاهر انتقادی خود ظرفیت اعتراضی طبقات تحت سلطه را نیز در مکانیسمهای طبقۀ حاکم جذب کنند. سرنوشت خود سوسیال دمکراسی آلمان و سرکوب انقلاب کارگری توسط این "سوسیالیستها" در زمانی که موجودیت طبقه به خطر افتاده بود، بهترین شاهد تاریخی این تبیین درخشان مارکس و انگلس است. و همچنین است تودۀ بیشمار سوسیالیستها، پسا مارکسیستها، چپگرایان دانشگاهی، کارشناسان "مارکسیست" شاغل در بانک جهانی و صندوق بین المللی پول و سازمان جهانی کار و اتحادیه های کارگری دست راستی و غیره.

اما تا جائی که به سوسیالیسم انقلابی و کارگری، به کمونیسم مربوط می شود، این سوسیالیسم نه محصول طبقات حاکم، بلکه محصول طبقۀ انقلابی است. به بیان مارکس و انگلس: "وجود افکار انقلابی در یک عصر مشخص، متضمن پیشفرض وجود یک طبقۀ انقلابی است". از دل این طبقۀ انقلابی است که افکار انقلابی شکل می گیرند و نه از دل علم بورژوائی به تعبیر کائوتسکی و یا تعبیر بغایت خطای رفیق لنین از دل فلسفه، تاریخ و اقتصاد.

با این همه، تمام آنچه گفته شد به معنای آن نیست که از دل طبقات حاکم عناصری به مبارزۀ انقلابی طبقۀ کارگر نخواهند پیوست. چنین نیست و در جهان واقعی همواره عناصری در دل طبقۀ حاکم یافت خواهند شد که به انتقاد بنیادی از نظم موجود دست یافته و به صف انقلاب برای دگرگونی پایه ای این نظم می پیوندند. مسأله اما این است که این عناصر استثناء های درون طبقۀ حاکم را تشکیل می دهند و نه قاعدۀ عمومی را. قاعدۀ عمومی آن است که متفکرین طبقۀ حاکم متفکرین همان طبقه اند و پرولتاریای کمونیست دقیقا با همین بدبینی باید به متفکرین "سوسیالیست" و "کمونیست"ی نگاه کند که از دل طبقۀ حاکم به صفوف طبقۀ محکوم می پیوندند. این دقیقا همان تبیینی است که در عباراتی که در ابتدای نوشتۀ حاضر از مارکس و انگلس نقل کرده ایم نیز بیان شده است. در این تبیین از دل طبقۀ کارگر است که آگاهی کمونیستی برمیخیزد طبقه ای "که در آن تضاد تعیین کننده ای با تمام طبقات دیگر وارد می شود، طبقه ای که اکثریت اعضای جامعه را در بر میگیرد و از آن آگاهی به ضرورت یک انقلاب بنیادی، آگاهی کمونیستی، برمیخیزد". این یک حکم روشن و بدون اما و اگر است. می توان با آن مخالف بود و تبیینی متفاوت ارائه داد، اما نمی توان مدعی آن بود که از علم بورژوائی آگاهی سوسیالیستی طبقۀ کارگر بر میخیزد و آن را به مارکس و انگلس نسبت داد. نمی توان روشنفکران طبقۀ بورژوا را حاملین آگاهی سوسیالیستی به درون طبقۀ کارگر دانست و در عین حال مدعی درک مارکسیستی از موضوع بود. و صد البته که مارکس و انگلس به این نیز واقف بودند که چنین آگاهی سوسیالیستی ای "البته در میان طبقات دیگر نیز از طریق مشاهدۀ موقعیت این طبقه [یعنی طبقۀ کارگر] می تواند شکل بگیردمی تواند و نه این که می گیرد. و این تفاوتی است نه چندان ناچیز.

ما در ادامۀ مطلب به این خواهیم پرداخت که اگر طبقۀ دارای وسایل تولید مادی وسایل تولید معنوی را نیز در اختیار خود می گیرد و اگر افکار مسلط بر هر دوره ای افکار طبقۀ مسلط بر آن دوره اند، پس طبقۀ تحت سلطه چگونه می تواند خود را از قید این افکار خلاص کند. این پرسشی است تعیین کننده که باید به طور تفصیلی بدان پرداخت. اما پیش از آن لازم است برخورد لنین به موضوع را هم از نقطه نظر موقعیت تاریخی و هم از نقطه نظر انگیزه ها و نتایج برخورد لنین مورد بررسی دقیق تری قرار دهیم. چرا که همین تبیین بود که در پیوند با حزب آوانگارد و به شکل مسخ شده ای "تئوری لنینی حزب" را شکل داد که برای دوره ای طولانی بر هر تلاش انقلابی درون طبقۀ کارگر سایه انداخت.

مقدمتا بگوئیم که لنین در برخورد به مخالفین اکونومیست خویش کاملا محق بود. همچنان که کائوتسکی نیز در برخورد به رویزیونیسم برنشتینی محق بود که پیدایش آگاهی سوسیالیستی را امر جنبش خودبخودی طبقه می دانست. اتفاقا تمام توضیحاتی که از مارکس و انگلس درباره افکار طبقۀ مسلط نقل کردیم نیز نشان می دهند که شکل گیری این آگاهی با مراجعه به خودبخودی امکانپذیر نیست. خود مارکس از ضرورت فراگیری این "علم جدید" نیز حرف زده بود. همۀ این مباحث را واگذار میکنیم به ادامۀ مطلب. پیش از ورود به این مباحث اما، همانطور که گفتیم، پرداختن به درک لنین و تناقضات خود او در این زمینه از اهمیتی حیاتی برخوردار است.

این را هم باید مورد تأکید قرار دهیم که گرچه استدلال لنین تماما بر نظریۀ کائوتسکی استوار است، نقطۀ عزیمت او اما متفاوت از نقطۀ عزیمت کائوتسکی است. کائوتسکی با رویزیونیسمی جدل میکرد که اصل مبارزۀ سیاسی و تحزب را نفی نمی کرد، سیاست متفاوتی را در مقابل حزب می گذاشت. در تقابل با آن رویزیونیسم هیچ نیازی به تئوری ورود آگاهی سوسیالیستی از خارج به درون طبقه نبود. جدال با آن رویزیونیسم بر سر مسألۀ انقلاب بود و این که با گذار مسالمت آمیز نمی توان به سوسیالیسم دست یافت. کائوتسکی با تمرکز بحث بر سر موضوع آگاهی سوسیالیستی، در واقع مجادله را از نکتۀ اصلی مورد اختلاف، یعنی انقلاب یا رفرم، منحرف کرده و به عرصه ای دیگر سوق داده بود. دلیل این نیز با توجه به تزلزلهای کائوتسکی دربارۀ موضوع انقلاب کاملا قابل فهم است. لنین اما در مجادله با اکونومیسم استدلال میکرد که نافی ضرورت تشکیل حزب سیاسی برای طبقۀ کارگر بود و مبارزۀ اقتصادی را کافی می دانست. این تفاوت نقطۀ عزیمت در کنار تعهد هنوز ناروشن لنین به انقلاب اجتماعی، تناقضاتی را وارد برخورد خود او نیز می کند که در تمام تاریخ مبارزۀ سیاسی وی، او را همراهی می کند. این که درک لنین از انقلاب اجتماعی در مقطع تشکیل حزب هنوز درکی ناروشن است، از این واقعیت ساده قابل مشاهده است که نزد او انقلابیگری به طور کلی با تعهد به انقلاب اجتماعی تداخل می یابد. به طور نمونه او بکرات از این صحبت می کند که تشکیل حزب سوسیال دمکرات کارگری روسیه محصول درهم آمیختن جنبش کارگری روسیه و جنبش انقلابی متأثر از سوسیال دمکراسی در روسیه است. "جنبش انقلابی" در تقریبا تمام آثار این دوران لنین (به طور مثال در "یک حرکت رو به عقب در سوسیال دمکراسی"، جلد 4 و یا در نقد برنامۀ منشویکی در مقالۀ "به بهانۀ طرح یک برنامه [Profession de foi]، در همان جا و یا "قطعاتی از یک نقد بر سوسیالیستهای انقلابی"، جلد 6 و بسیاری آثار دیگر) جنبشی است مستقل از جنبش پرولتاریا که در تمام این آثار به عنوان جنبشی خودبخودی ظاهر می شود.

به مجادلۀ لنین با اکونومیستها بر سر مسألۀ آگاهی سوسیالیستی در قسمت بعدی نوشته خواهیم پرداخت. اما لازم است که وجه دیگری از بحث لنین، یعنی مراجعه به تاریخ، را نیز مورد وارسی قرار داد. لنین می گوید: " تاریخ تمام کشورها گواه آن است که طبقۀ کارگر به نیروی خود منحصرا قادر به ایجاد یک آگاهی تریدیونیونیستی است؛ یعنی اعتقاد به ضرورت متشکل شدن در اتحادیه ها، پیشبرد مبارزه بر علیه کارفرمایان و گرفتن این یا آن قانون لازم برای کارگران از دولتها و امثالهم. آموزۀ سوسیالیسم در مقابل، از دل نظریه های فلسفی، تاریخی و اقتصادی بیرون آمده است که از سوی عناصر تحصیلکرده طبقات دارا، روشنفکران، پرورده شد. بنیانگذاران سوسیالیسم علمی مدرن، مارکس و انگلس، نیز از نظر موقعیت اجتماعی شان به روشنفکران بورژوائی تعلق داشتند". این روایتی نادرست از تاریخ کمونیسم است. بعدا خواهیم دید که خود لنین حتی درباره تاریخ روسیه نیز تعابیری متفاوت ارائه می کند. اما این روایت از تاریخ بیش از همه در توضیح تاریخ پیدایش کمونیسم و آگاهی کمونیستی، روایتی است نادرست. تاریخ تمام کشورها اتفاقا گواه آن است که طبقۀ کارگر اساسا به نیروی خود به آگاهی کمونیستی دست یافته است و این عناصر تحصیلکرده طبقات دارا یا روشنفکران بوده اند که به این جنبش پیوستند و نه بر عکس.

پیدایش آگاهی کمونیستی در تاریخ مدرن – به کمونیسم بدوی و "کمونیسم" مسیحائی کاری نداریم – به دهه های سی و چهل قرن نوزدهم باز میگردد. در این دوره ها بود که آگاهی کمونیستی به طور مشخص از درون طبقۀ کارگر شکل گرفت. آگاهی ای که بر خلاف روایت لنین نه محصول فلسفه، تاریخ و اقتصاد بورژوائی، بلکه مستقیما نتیجۀ نقد سوسیالیسم طبقات دارا بود.

عناصر اولیۀ کمونیسم مدرن را در کمونیسم بابوفی و "اتحادیۀ عدالتخواهان" وی در سال 1796 می توان یافت. جریانی که در دل انقلاب فرانسه شکل گرفت و نخستین جوانه های استقلال جنبش نوظهور کارگران و محرومان جامعه را از خود بروز داد. کمونیسم بابوفی تا جائی پیش رفته بود که کار کردن برای همگان را برای جامعۀ آتی کمونیستی تحت حکومت "دیکتاتوری فقرا" برنامۀ کار دولت آتی در نظر گرفته بود. دولتی که قرار بود با انقلاب حکومت آریستوکراسی را در هم شکسته و با دیکتاتوری فقرا جایگزین کند. همین عناصر اولیۀ کمونیسم بابوفی است که در دهه های سی و چهل قرن نوزده در پاریس به جنبش کمونیستی ای متحول می شوند که مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست نیز به آن ارجاع داده و علت نامگذاری مانیفست به عنوان "مانیفست کمونیست" را نیز در وجود همین جنبش توضیح می دهند.

ماکس بهر Max Beer در کتاب "تاریخ عمومی سوسیالیسم و مبارزات اجتماعی" توضیح می دهد که چگونه عناصر کمونیسم ابتدائی فرانسوی در پاریس تطور یافته و به کمونیسم مدرن تبدیل شدند. در رابطه با فرانسه می نویسد: "تحول ایده های بورژوائی- دمکراتیک به آژیتاسیون پرولتاریائی-کمونیستی گام به گام صورت گرفت و با نفوذ بوناروتی و قیامهای بنیادی بافندگان لیون در 1831 و 1834 – که بخشا به علت مزدهای بخور و نمیر و بخشا به خاطر نفوذ ایده های جمهوریخواهانه – سوسیالیستی واقع شده و توسط تی یر لیبرال، همان سرکوبگر کمون، سرکوب شدند - تقویت گردید" از میان چهار تشکل مهم جمهوریخواه و پرولتاریائی، بهر دو تشکل "جامعۀ خانواده ها" Societe des familles و "جامعۀ چهارفصل"  Societe des saisons را پرولتاری-کمونیستی ارزیابی می کند: "در این دو تشکل بود که کمونیستهای آلمانی وایتلینگ و شاپر و باوئر و سایر اعضاء انجمن آموزشی کارگران لندن با کمونیسم انقلابی آشنا شدند. همانهائی که بعدا هستۀ اصلی اتحادیه کمونیستها را تشکیل دادند. در این انجمن ها کتاب بوناروتی تأثیر زیادی گذاشت و ایدۀ دیکتاتوری انقلابی نیز از همینجا می آید که بعدها وایتلینگ و اتحادیۀ کمونیستها آن را به کار بردند."

پیدایش کمونیسم در آلمان نیز در ارتباط مستقیم با تحولات درون جنبش کارگری فرانسه قرار داشت. پس از سرکوبهای دهه سی انقلاب دمکراتیک در آلمان، موجی از فرار فعالین جنبشهای دمکراتیک از آلمان به کشورهای دیگر، و بویژه به فرانسه و پاریس، به جریان افتاد. فراریان آلمانی در پاریس نخست با تشکیل "انجمن خلق آلمان" (Deutschen Volksverein)، به ادامۀ مبارزه برای اهداف دمکراتیک و از جمله برای وحدت آلمان پرداخته و در آغاز سال 1834 "اتحادیۀ تحقیر شدگان" (Bund der Geächteten) را بنیانگذاری کردند. هدایت این اتحادیه با یاکوب وندی و دکتر تئودور شوستر بود. وندی استادی بود که در هایدلبرگ تدریس خصوصی می داد. همچنین دکتر شوستر که در گوتینگن به تدریس خصوصی اشتغال داشت. وندی به ایده های فوریه سمپاتی داشت در حالی که دکتر شوستر متأثر از ایده های سن سیمون و فوریه موضع رادیکالتری را اتخاذ نموده و در مواردی به مخالفت با وندی می پرداخت. شوستر تقسیم جامعه به اقلیتی از طبقات دارا و اکثریتی ندار را دیده و بر اساس ایده های بوشه خواستار تعاونی های تولیدی به کمک دولت بود. بهر می نویسد که "شوستر از ایده های بوشه فرا تر نرفت و همراه با تقویت جریان پرولتاریائی- انقلابی او خود را از جنبش کنار کشید... اتحادیه تحقیر شدگان در ارتباط با انجمن فرانسوی حقوق بشر Droits de l'homme قرار داشت. در اساسنامۀ عمومی آن به عنوان هدف عنوان شده بود «آزادسازی و تولد دوبارۀ آلمان و تحقق مفاد پایه ای مندرج در اعلامیۀ حقوق بشر و شهروندان... همچنان که در انجمن حقوق بشر یک جناح راست (تماما دمکراتیک –ملی) و یک جناح چپ وجود داشت، در اتحادیۀ تحقیر شدگان نیز جناح چپی وجود داشت. جناح چپ این اتحادیه تحت رهبری شوستر در سال 1836 اتحادیۀ عدالتخواهان Bund der Gerechten را پایه گذاری کرد که نخست کمونیستی-تخیلی بود و سپس کمونیستی – انقلابی شد و تبدیل به اتحادیه کمونیستها گردید (1847) که مارکس و انگلس مانیفست را برای آن نوشتند.". بهر دربارۀ علت مشخص جدائی فعالین کارگری چیزی نمی نویسد. منابع دیگر اما این علت را مشخصا در آن می دانند که اتحادیۀ تحقیر شدگان توسط روشنفکران خرده بورژوائی هدایت می شد که مانع دخالت کارگران عضو اتحادیه در رهبری آن بودند و اتحادیۀ عدالتخواهان اساسا به این دلیل تشکیل شد که کارگران دیگر حاضر به پذیرش رهبری خرده بورژواها نبودند.

همین اتحادیۀ عدالتخواهان بود که به اتحادیۀ کمونیستها تغییر نام داد و شروع به سازماندهی کارگری نمود. مارکس در نوشته ای تحت عنوان "آقای فوگت" فصل مستقلی را به تاریخ این اتحادیه اختصاص داده است که نحوۀ سازماندهی و دستاوردهای آن را تقریبا به تفصیل توضیح می دهد. آشنائی مارکس با اتحادیۀ عدالتخواهان در پاریس و در سال 1843 صورت گرفت. وی در پاریس به دفعات در جلسات اتحادیه شرکت نمود و با رهبران تشکلهای کمونیستی فرانسوی نیز ارتباط برقرار نمود. ولفگانگ مایزر در مطلبی به نام "درباره روایت مارکس از اتحادیۀ عدالتخواهان" به درستی ذکر می کند که :"اگر مارکس در این دوره در پرولتاریا سوژه و نیروی اجتماعی ای را یافت که قادر است و رسالت دارد که «رهائی بشر» را متحقق کند، این لااقل مقدمتا نه آنچنان که «مارکس شناسان» ادعا می کنند از شهود فلسفی، بلکه بر مبنای تجارب و مشاهدات مستقیم خود وی از جنبش پرولتاریائی صورت گرفت". جنبشی که نه تنها به ضرورت سرنگونی مناسبات مالکیت مسلط، انقلاب اجتماعی و آشتی ناپذیری منافع کارگران و سرمایه داران پی برده بود، بلکه با تبیین دیکتاتوری انقلابی به عنوان هدف خویش همۀ جنبشهای تاکنونی را نیز پشت سر گذاشته بود. وایتلینگ در این باره نوشته بود: "بدین ترتیب نخست آن مبارزانی که دست به انقلاب می زنند حق موقت و انقلابی انتخاب را به دست می آورند و در مجامع مسلح خود یک دولت انقلابی موقت و یک مرجع قضائی برای بنیانگذاری نظم نوین را انتخاب می کنند. حق انتخاب را فقط آن کسی خواهد داشت که در یک فعالیت مفید اجتماعی شرکت دارد و تلاش، توانائی و علاقه به نظم را از خود نشان می دهد. سرمایه داران، تاجران، روحانیون، وکلا و مزدوران و موجودات انگلی مشابه از حق انتخاب محروم خواهند بود". دیکتاتوری پرولتاریای مارکس و انگلس تداوم این ایده ها بود و نه علم بورژوائی.

بنا بر این صحبتی از این نمی تواند در میان باشد که آگاهی سوسیالیستی نخست در بیرون جنبش کارگری و توسط روشنفکران بورژوازی تولید و سپس به درون طبقۀ کارگر منتقل شد. حقیقت تاریخی این است که کمونیسم اتفاقا در درون طبقۀ کارگر شکل گرفت و این مارکس و انگلس بودند که به آن پیوستند. اهمیت کار مارکس و انگلس در آن بود که مبانی علمی لازم را برای این جنبش انقلابی فراهم نمودند. همان "علم"ی که مارکس معتقد بود علمی جدید است که باید آن را فرا گرفت و با علوم بورژوائی هم هیچگونه ربطی ندارد. ما به بحث نقش بررسی علمی در تکوین آگاهی سوسیالیستی و همچنین عرصه ها و میدانهای این روند پائین تر خواهیم پرداخت. اما پیش از آن اشاره ای به ارزیابی مارکس از استعداد تئوریک کارگران نیز لازم است.

مارکس بکرات از استعداد تئوریک کارگران حرف زده است. از جمله او در مؤخره بر چاپ دوم کاپیتال از این سخن می گوید که :«اقبالی که "کاپیتال" به سرعت در محافل وسیعی از طبقۀ کارگر آلمان از آن برخوردار شد، بهترین مزد برای کار من است. آقای مایر، یک کارخانه دار اهل وین و مردی اقتصاد دان از موضع بورژوائی در رساله ای که در جریان جنگ آلمان و فرانسه منتشر کرد به درستی قید کرد که حس عمیق تئوریک که خاصۀ ژن آلمانی بود به کلی از طبقات تحصیلکردۀ آلمان رخت بر بسته است در حالی که در طبقۀ کارگرش جانی تازه گرفته است». اما سالها پیش از آن و در همان دهۀ چهل نیز مارکس به این استعداد تئوریک پی برده بود. از جمله در سال 1844 و در مقالۀ ملاحظات انتقادی دربارۀ مقالۀ "شاه پروس و رفرم اجتماعی"دربارۀ وایتلینگ می نویسد: «تا جائی که به سطح دانش و قابلیت آموزش کارگران آلمانی به طور کلی مربوط می شود فقط به نوشته های نبوغ آمیز وایتلینگ مراجعه می دهم که از نقطه نظر تئوریک اغلب حتی از پرودون فراتر می روند، هر چند که در نگارش از آن عقب تر می مانند. کجا بورژوازی – با همۀ فلاسفه و قلم بدستانش – کاری مثل "تضمینهای هارمونی و آزادی" وایتلینگ درباره رهائی بورژوازی – رهائی سیاسی – را می تواند نشان دهد؟ اگر کسی متوسط الحالی ادبیات سیاسی بی مایه و بی صدای آلمان را با این اولین نمایش ادبی بیکران و درخشان کارگران آلمان مقایسه کند؛ اگر این کفشهای غول آسای دوران کودکی پرولتاریا را با کفشهای سیاسی کوتولۀ سابیده بورژوازی آلمان مقایسه کند، آنگاه باید برای این سیندرلای آلمانی پیکری پهلوانی را پیش بینی کرد». چنین ارزیابی هائی تنها برداشتی از مشاهدات بلاواسطه نبود. مارکس در نظریه های ارزش اضافه نشان داده بود که با ریکاردو جستجوی حقیقت برای بورژوازی به پایان رسید. از آن پس علم نزد بورژوازی چیزی جز ابزاری برای ادارۀ وضع موجود، سازماندهی انباشت سرمایه و تداوم سلطۀ طبقاتی خویش نبود و نیست. هر چه بر انحطاط بورژوازی افزوده می شود، به همان نسبت نیز علم بورژوائی بیشتر به انحطاط می گراید. پیشرفت در علوم طبیعی در نتیجۀ نیاز سرمایه به انباشت سرعت می یابد و در شاخه های تخصصی گامهای عظیم بر می دارد، اما به همان اندازه نیز علوم اجتماعی بورژوازی هر چه بیشتر به خرافه تبدیل می شوند.

بر این اساس باید روشن باشد که آگاهی سوسیالیستی به مثابۀ آگاهی طبقاتی کارگران از دل طبقۀ کارگر شکل میگیرد و نه در تحصیلکردگان بورژوازی. آنچه در دل بورژوازی در شکلی سوسیالیستی خود را نمودار می سازد، به طور طبیعی توهم سوسیالیستی روشنفکران درون طبقۀ حاکم است و نه آگاهی سوسیالیستی طبقاتی کارگران. دقیقا از همین رو نیز هست که مارکس و انگلس در نامۀ خویش به رهبری حزب سوسیال دمکرات آلمان که در آغاز بخش نخست نوشته از آن نقل کردیم، نسبت به حضور این افراد در حزب هشدار می دهند و مؤاکدا با حضور آنان در رهبری حزب به مخالفت می پردازند. ما همانطور که گفتیم، پائین تر به روند تکوین آگاهی سوسیالیستی به طور دقیق تر خواهیم پرداخت. بحث خود را نخست با نتایج نظریۀ لنین در تشکیل حزب ادامه دهیم.

نظریه آگاهی سوسیالیستی لنین که به طور جدائی ناپذیری با نظریۀ حزب طرح شد، روندی خلاف روند مورد نظر مارکس و انگلس را در حزب سوسیال دمکرات روسیه به جریان انداخت. در نظریۀ لنینی امتزاج یا در هم آمیزی "جنبش انقلابی سوسیال دمکراتیک" و "جنبش خود بخودی کارگری"، دو جزء این امتزاج نه به عنوان دو جزء برابر بلکه به عنوان دو جزء با موقعیت متفاوتند که خود را طرح می کنند. نظریۀ امتزاج بر متن نظریۀ ورود آگاهی سوسیالیستی از بیرون به درون طبقه، از پیش نقشهای معینی را برای دو جزء تشکیل دهندۀ حزب در نظر گرفته است. بخش انقلابی آن که همان "جنبش انقلابی" است، در واقع همان بخشی است که قرار است از بیرون آگاهی سوسیالیستی را به درون طبقه منتقل کند. در سوی دیگر این رابطه، بخش "جنبش خود بخودی کارگری" در واقع دریافت کنندۀ آن آگاهی سوسیالیستی است و نه تولید کنندۀ آن. بخش انقلابی، بخشی که از بیرون می آید، طرف فعال این رابطه است و بخش کارگری، بخشی که آگاهی را دریافت می کند، طرف منفعل آن. این رابطه ای است که در دل خود هژمونی تحصیلکردگان بر کارگران را از آغاز حمل می کند. بر متن چنین رابطه ای هیچگاه هژمونی در درون حزب نصیب خود کارگران نخواهد شد، و در عمل هم چنین نشد. بنا بر این پاسخ به سؤالی که در آغاز این قسمت از نوشته و در مجادلۀ بین لنین و میاسنیکوف مبنی بر این طرح کردیم که چرا در رهبری حزب کارگران نقشی نداشتند، اکنون باید روشن شده باشد. ساختارهای حزب به گونه ای بنا شده و رابطۀ بین نیروها در درون حزب به گونه ای برقرار شده بود که امکان تأمین چنین هژمونی ای در درون حزب برای کارگران وجود نداشت. اگر مارکس و انگلس به رهبری حزب سوسیال دمکرات آلمان هشدار می دادند که حضور تحصیلکردگان بورژوازی در رهبری حزب آن را اخته می کند، در حزب سوسیال دمکرات روسیه قضیه برعکس بود. کارگران هیچگاه در رهبری حضور چشمگیر نداشتند (و طنز تلخ تاریخ است که این تحول در اثر نفوذ همان حزب سوسیال دمکرات آلمان به وقوع پیوست). و نه فقط این، بلکه حتی در سطوح مختلف حزب و در دوره هائی حتی تمایلی برای جذب کارگران به عنوان عضو سادۀ حزب نیز وجود نداشت. امری که از دید لنین نیز پنهان نماند و در تمام سالهای فعالیت حزبی برای تصحیح آن مبارزه کرد. مبارزه ای که البته نافرجام ماند و نمی توانست هم موفق شود، به این دلیل که لنین هیچگاه به صراحت به انتقاد از دید اولیه خویش نپرداخت.

مروری بر برخی از اظهارات لنین در کنگرۀ 3 حزب سوسیال دمکرات یعنی کنگره ای که در لندن منحصرا از بلشویکها تشکیل شده بود، نشان می دهد که هژمونی تحصیلکردگان انقلابی در درون بلشویکها چه نقش تعیین کننده ای ایفا می کرد. آنطور که از قطعات پراکندۀ اظهارات لنین به نظر میرسد، در کنگره حتی این نظر طرح شده بود که کارگران را نمی توان به عضویت حزب درآورد. در همین رابطه لنین در یکی از یادداشتهایش هایش طرح می کند: «... وقتی که اینجا عنوان شد که کارگرانی پیدا نمی شوند که برای جذب در کمیته ها[ی حزب] مناسب باشند، من نمی توانستم سر جایم آرام بنشینم. این موضوع هی کش داده می شود. مثل این که حزب ما چیزیش می شود. کارگران باید به عضویت کمیته ها پذیرفته شوند». از همین یادداشت کوتاه معلوم می شود که در درک نمایندگان حزب در کنگره نه تنها حزب، به طور بدیهی حزب کارگران نبود، بلکه حتی اصل عضوگیری از کارگران نیز مورد پذیرش همگان قرار نداشت. این که مقاومت در برابر عضو شدن کارگران تا چه حد نیرومند بود، نیازمند بررسی و مطالعۀ اسناد بیشتری است. اما از همین اظهار نظر لنین روشن است که وضع در بحبوحۀ انقلاب 1905 در درون حزب بلشویک چگونه بود. بر همین اساس نیز لنین بخشی از مبارزه اش را بر تغییر ترکیب حزب به نفع کارگران اختصاص داده بود و از جمله در یک سخنرانی اش در این باره چنین اظهار داشت: «... واردکردن کارگران به کمیته ها[ی حزبی] فقط وظیفه ای آموزشی نیست، وظیفه ای سیاسی نیز هست. کارگران دارای شم طبقاتی اند و با کمی ممارست در امور سیاسی تقریبا به سرعت به سوسیال دمکراتهائی ثابت قدم تبدیل می شوند. من به شدت طرفدار آنم که در کمیته های ما در مقابل هر 2 روشنفکر، 8 کارگر حضور داشته باشند. اگر توصیه های تاکنونی در ادبیات حزبی مبنی بر جذب کارگران در حد امکان کافی نیستند، پس مناسب است که این توصیه ها از جانب کنگره ارائه شوند» این که حزب تا چه حد در این زمینه جلو رفت نیز نیازمند بررسی بیشتر است. اما از اظهارات لنین در سالهای بعد و بویژه پس از انقلاب اکتبر معلوم می شود که در این زمینه تغییری در حزب صورت نگرفته بود.

در این رابطه تأکید بر این امر مهم است که ترکیب روشنفکری حزب نه تنها مورد تأئید لنین نبود، بلکه یکی از نگرانی های دائمی وی را تشکیل می داد. نگرانی ای که تا لحظه های آخر عمر وی نیز با او همراه بود و در آخرین نوشته های لنین که به نام وصیتنامه وی معروف شده اند با این بیان در رابطه با گسترش اعضاء کمیتۀ مرکزی از 21 نفر به 50 تا 100 نفر آشکار می شود که "طبقۀ کارگر می تواند از دل خود 50 تا 100 نفر را در اختیار کمیته مرکزی حزب قرار دهد". و البته که این نیز محقق نشد. تصور نمی کنم پس از مرگ لنین این دغدغه در درون کمیته مرکزی حزب اصولا نمایندگی می شد. به هر رو، این روشن است که تلاشهای لنین در این زمینه بی ثمر ماند و به ویژه در ترکیب رهبری حزب هیچ تغییر قابل مشاهده ای به نفع کارگران ضورت نگرفت. بالاتر گفتیم که چنین تغییری اصولا در ساختار از پیش داده شده ای که در آن روشنفکران نقش هدایت کنندگان و کارگران نقش هدایت شوندگان را بر عهده دارند، نمی تواند صورت بگیرد. روشنفکر در این درک آموزگار است و کارگر شاگرد و دقیقا همین تصویر "آموزگاران کبیر پرولتاریا" است که کمونیسم روسی قرن بیستم و شاخه های منشعب از آن – مائوئیسم و تروتسکیسم و انور خوجه ایسم – از رهبران احزاب کمونیست و از نظریه پردازان کمونیست ارائه می دهند.

حقیقتا نیز اگر طبقۀ کارگر نمی تواند به نیروی خود به آگاهی سوسیالیستی دست یابد، اگر آگاهی سوسیالیستی منحصرا از بیرون به درون طبقۀ کارگر منتقل می شود، پس جائی برای آن نمی ماند که این طبقه سرنوشت خود و جامعه را به دست خود بگیرد. طبقه ای که سرنوشت خود او را دیگران برایش رقم می زنند، هیچگاه نخواهد توانست در مقام اداره کنندۀ جامعه ظاهر شود. این نتیجۀ فاجعه باری است که به طور اجتناب ناپذیری از تز عاریت گرفته از کائوتسکی حاصل می شود. نتیجه ای که خود لنین نشانه های بروز آن را می دید و به مبارزه با آن نیز برخاسته بود و در این مبارزه حتی تا آنجا پیش رفت که برخی از اظهارات اولیه خویش در دوران تشکیل حزب را نیز تصحیح کند، اما هیچگاه این تصحیح را به یک انتقاد نظام مند از تلقی اولیه خویش ارتقا نداد. در همان کنگرۀ سوم حزب در آوریل 1905 لنین اظهار نظری دارد دربارۀ انتقال آگاهی سوسیالیستی از بیرون به درون طبقه که همۀ عناصر چنین انتقاد همه جانبه ای را نیز در خود نهفته دارد. او در پاسخ به برخی نظرات اظهار شده در کنگره عنوان می کند: «... اینجا گفته شد که ناقلین ایده های سوسیال دمکراتیک بیشتر روشنفکران بودند. این درست نیست. در دوران [سلطۀ] اکونومیسم، کارگران ناقلین ایده های انقلابی بودند و نه روشنفکران. ...». چه چیزی مانع از این می شد که لنین همینجا و در ادامۀ همین جمله به طور مثال عنوان می کرد که « بنا بر این تلقی ما در سالهای گذشته و در جریان مباحثه با اکونومیستها مبنی بر این که آگاهی سوسیالیستی تنها از بیرون می تواند به درون طبقۀ کارگر منتقل شود، یک تلقی نادرست بود که باید آن را اصلاح نمود. مباحثات درون همین کنگره نشان میدهد که آن تلقی چه نتایج ناگواری برای حزب ما و برای طبقۀ کارگر خواهد داشت ...». لنین البته چنین جملاتی را ادا نکرد و در همان حد اشاره باقی ماند. اشاره ای که به تنهائی بی اعتباری تلقی اولیه و کائوتسکیستی لنین را نشان می دهد. در عین حال اشاره ای که نشان می دهد که درک لنین در عمل از چهارچوبهای تئوریکی که خود او قرار داده بود فراتر رفته و به راهکارهای دیگر و متفاوتی می انجامید. دقیقا همین درک عملی، انقلابی به همراه نقد عمیق لنین به مناسبات سرمایه داری – و باید تأکید کنیم که در تمام دوران پایان قرن نوزده و آغاز قرن بیستم از میان تمام رهبران جنبش کارگری لنین عمیق ترین نقد را به مناسبات سرمایه داری ارائه کرد و جامع ترین ادراک را از تحول در نظام سرمایه داری به نمایش گذاشت – بود که در جریان دینامیسم انقلابی جامعۀ متلاطم روسیه در سال 1917 به همان این همانی تاریخی ارادۀ پرولتاریای صنعتی روسیه و بلشویسم در لحظۀ انقلاب انجامید.

اتحادیۀ کمونیستها و حزب بلشویک، یک مقایسه

مباحث این بخش را با مقایسه ای بین ساختار حزبی مورد اشاره در بالا و نقش کارگران در این ساختار حزبی با ساختار و نقش کارگران در اتحادیه کمونیستها به روایت مارکس به پایان می بریم و به مجادلۀ لنین با اکونومیستها می پردازیم. با توجه به اهمیت روایت مارکس چه در رابطه با ساختار اتحادیه کمونیستها و چه در رابطه با بحث تکوین آگاهی سوسیالیستی، قسمتی نسبتا طولانی از نوشتۀ مارکس را نقل میکنیم. مارکس در توضیح روابط درون اتحادیۀ کمونیستها می نویسد:

«اتحادیۀ کمونیستها در سال 1836 در پاریس، مقدمتا تحت نام دیگری، ایجاد شد. ساختار آن که به مرور شکل گرفت بدینگونه بود: تعداد معینی از اعضا یک "جماعت" Gemeinde را می ساختند، جماعتهای مختلف در شهر واحد یک "حوزه" Kreis را شکل می دادند و تعداد معین بیشتر یا کمتری از حوزه ها یک "حوزۀ رهبری" leitenden Kreis را. در رأس تمام اینها "ارگان مرکزی" Zentralbehörde قرار داشت که در کنگره ای توسط نمایندگان همۀ حوزه ها انتخاب می شد و در عین حال این حق را داشت که خود را تکمیل کند و در موارد ضروری به طور موقت جانشینان خود را نیز منصوب نماید. ارگان مرکزی نخست در پاریس مستقر بود و از 1840 تا آغاز 1848 در لندن. مسئولین همۀ جماعتها و حوزه ها و خود ارگان مرکزی در انتخابات برگزیده می شدند. این نظام دمکراتیک کاملا با اهداف جوامع مخفی توطئه گر در تناقض قرار داشت، اما لااقل با وظایف یک جامعۀ تبلیغاتی غیر قابل جمع نبود. فعالیت "اتحادیه" نخست در ایجاد انجمنهای آموزشی عمومی کارگران آلمانی قرار داشت و بیشتر انجمنهای اینگونه که هنوز هم [یعنی در سال 1860] در سویس، انگلستان، بلژیک و ایالات متحدۀ آمریکا وجود دارند، یا به طور مستقیم توسط "اتحادیه" بنیانگذاری شدند و یا توسط اعضاء سابق اتحادیه. ساختار این انجمنهای کارگری بنا بر این همه جا یکسان است. یک روز در هفته برای مباحثات تعیین شد، روز دیگری برای سرگرمی های جمعی (آواز، شعرخوانی و غیره). همه جا کتابخانه های انجمن ایجاد شدند و هر جا که امکانش بود کلاسهای آموزشی برای تدریس پایه های ابتدائی علمی به کارگران ایجاد شدند. "اتحادیه" که پشت تمام این انجمنهای عمومی کارگران قرار داشت و آنها را هدایت میکرد، در این انجمنها هم نزدیکترین امکان برای تبلیغات را می دید و هم از سوی دیگر از میان آنها بهترین و مفید ترین اعضا را انتخاب و خود را گسترش می داد. و از آنجا که صنعتگران آلمانی دائما در حال سفر هستند [این سنت هنوز هم در برخی شاخه ها مثل کارآموزان تعمیر و پاک کردن دودکشها در آلمان حفظ شده است. ب. ش]، ارگان مرکزی تنها در موارد معدودی نیاز به ارسال فرستاده ویژه به نقطه ای داشت.

تا جائی که به آموزه های مخفی "اتحادیه" مربوط میشد، این آموزه ها تحولات مختلفی از سوسیالیسم فرانسوی و انگلیسی و همچنین روایتهای آلمانی اش (به طور مثال تخیلات وایتلینگ) را پشت سر گذاشته بودند. همانطور که از گزارش بلونچی [یک گزارش پلیس سویس. ب. ش] هم معلوم است، از سال 1839 مسألۀ مذهب هم در کنار مسألۀ اجتماعی نقش مهمی را بازی می کرد. فازهای مختلفی را که در فلسفۀ آلمانی طی سالهای 1839 تا 1846 طی شد، در دل این جوامع کارگری با حادترین موضعگیریها دنبال می شد. سازمان Gesellschaft شکل مخفی خود را مدیون منشاء خود در پاریس بود. هدف اصلی اتحادیه – تبلیغات در میان کارگران در آلمان – حفظ آتی این شکل مخفی را لازم می کرد. در اولین اقامتم در پاریس، با رهبران اتحادیه و همچنین رهبران بیشتر سازمانهای مخفی کارگری فرانسوی در پاریس رفت و آمد داشتم، بدون آن که وارد هیچکدام از آنها شوم. در بروکسل که گیزو مرا به آنجا تبعید کرده بود، همراه با انگلس و ویلهلم ولف و دیگران انجمن آموزشی کارگران آنجا را ایجاد کردیم که هنوز هم وجود دارد. همزمان ما یک سلسله رساله منتشر کردیم – بخشا چاپی و بخشا دست نویس – که در آنها ملغمۀ سوسیالیسم و یا کمونیسم فرانسوی و فلسفۀ آلمانی را که در آن زمان آموزه های مخفی "اتحادیه" را شکل می دادند به نقد بیرحمانه کشیدیم و به جای آن درک علمی ساختار اقتصادی جامعۀ بورژوائی را به تنها مبنای تئوریک قابل دفاع به میان کشیدیم و سرانجام در شکل قابل فهمی وارد این درگیری شدیم که موضوع نه بر سر اجرای نوعی از سیستم تخیلی، بلکه بر سر مشارکت با اعتماد به نفس در روند تاریخی تحولی است که در جلو چشمان ما در جامعه جریان است.

در نتیجۀ این تأثیرگذاری ارگان مرکزی لندن با ما ارتباط گرفت و آخر سال 1846 یکی از اعضای خود، ژوزف مول ساعتساز، را که بعدها به عنوان سرباز انقلاب در میدان نبرد در بادن جان باخت، به بروکسل فرستاد تا از ما بخواهند وارد اتحادیه شویم. مول ملاحظات ما در این زمینه را با طرح این موضوع از بین برد که ارگان مرکزی قصد فراخوان یک کنگره اتحادیه در لندن را دارد که در آنجا دیدگاههای انتقادی طرح شده از جانب ما باید به عنوان یک بیانیه و به مثابۀ آئین اتحادیه منتشر شوند و این که برای مقابله با عناصر کهنه و مخالف حضور شخصی ما الزامی است و این نیز تنها با عضویت در اتحادیه امکانپذیر است. ما هم عضو شدیم. کنگره که در آن اعضای اتحادیه از سویس، فرانسه، بلژیک، آلمان و انگلستان نماینده داشتند، برگزار شد و در مباحثاتی چند هفته ای "مانیفست حزب کمونیست" تهیه شده توسط انگلس و من پذیرفته شد که در آغاز سال 1848 به چاپ رسید و بعدا به زبانهای انگلیسی، فرانسوی، دانمارکی و ایتالیائی منتشر شد. هنگام وقوع انقلاب فوریه، ارگان مرکزی اختیار رهبری کل اتحادیه را به من واگذار کرد. در جریان انقلاب در آلمان در نتیجۀ به وجود آمدن امکانات مؤثرتری برای پیشبرد اهدافش، فعالیتهایش خودبخود متوقف شد. هنگامی که من در اواخر تابستان 1849 پس از اخراج مجدد از فرانسه وارد لندن شدم ویرانه های ارگان مرکزی را در آنجا بازسازی کردم و ارتباط با حوزه های تجدید سازمان شده در آلمان را برقرار کردیم.»

اظهارات مارکس برای درک روند تکوین آگاهی سوسیالیستی در دوران مورد بحث و این حکم که "شواهد تاریخی نیز نشان می دهند که آگاهی سوسیالیستی از طبقات دیگر وارد پرولتاریا شده و این که خود « بنیانگذاران سوسیالیسم علمی مدرن، مارکس و انگلس، نیز از نظر موقعیت اجتماعی شان به روشنفکران بورژوائی تعلق داشتند»  روشنگر بسیاری از نکات است که در ادامه بدان خواهیم پرداخت. اما مقدمتا اشاره به این لازم است که برای پی بردن به معضل لاعلاج حزب بلشویک و مقایسۀ ساختار آن با اتحادیۀ کمونیستها، این اظهارات و مقایسۀ آن با اظهارات غمگینانۀ لنین در کنگرۀ 3 باید کافی باشند. باید روشن باشد که بین حزبی که در کنگرۀ سوم آن هنوز بحث در این باره در میان است که آیا کارگران را باید به عضویت پذیرفت یا نه و سازمانی که نه تنها رهبران طراز اول آن، بلکه حتی کادرهای در حال سفر آن را کارگران صنعتگر تشکیل می دادند، تفاوتی عمیق موجود است. اگر حزب بلشویک بزرگترین درسها را برای سازماندهی انقلاب از خود بر جا گذاشت، در زمینه سازماندهی حزبی خود کارگران اما میراثی از خود باقی گذاشت که تنها می تواند مورد نقد بیرحمانه قرار بگیرد.

بازگردیم به موضوع تکوین تاریخی آگاهی سوسیالیستی و به بررسی این موضوع بپردازیم که آیا این سیر تکوین تاریخی مجوزی برای صدور حکم انتقال آگاهی سوسیالیستی از بیرون طبقۀ کارگر به درون آن هست یا نه.

مروری بر تاریخ تکوین آگاهی سوسیالیستی

اظهارات مارکس دربارۀ اتحادیۀ کمونیستها از چند نظر حائز اهمیت است. نخست این که افراد متشکل در اتحادیۀ کمونیستها کسانی نبودند که در جلسات و روابط درونی شان فقط دربارۀ وضعیت فلاکت بار طبقه به گفتگو می نشستند. برعکس، مارکس تأکید می کند این کارگران تمام آموزه های مختلف سوسیالیسم انگلیسی و فرانسوی و روایتهای آلمانی آنها را پشت سر گذاشته بودند. به ویژه اشاره مارکس به اشتغال فعالین اتحادیه با فازهای مختلف فلسفی در آلمان بین سالهای 1839 تا 1846 حائز اهمیت فراوان است. مهم ترین جریانات فکری و اجتماعی این فازهای مختلف فلسفی را هگلیان چپ، کمونیسم فوئرباخی و به طور مشخص بخشی از سوسیالیستهای حقیقی تشکیل می دادند (موزز هس و کارل گرون). یعنی در این سالها در میان فعالین اتحادیۀ کمونیستها، در میان همان صنعتگران دوره گرد، مباحثاتی به بیان مارکس حاد بر سر مواضع فلسفی در آلمان در جریان بوده است. توجه به دو واقعه  تاریخی در این رابطه بسیار مهم است. اول این که نخستین دیدار مارکس از فرانسه در سال 1843 صورت گرفته بود و دوم این که بعد از این سال است که مارکس کار نقد جریانات فلسفی معاصر را به طور جدی آغاز می کند. روندی که از جانبداری اولیه از برونو باوئر به گذر از هگلیان چپ، به نقد سوسیالیسم حقیقی و به نقد کمونیسم هومانیستی فوئرباخ فرا می روید و سرانجام در کار مشترک مارکس و انگلس در "ایدئولوژی آلمانی" به فرجام می رسد. می توان این سیر تحول در مارکس را به گونه ای انتزاعی و با مراجعه به افکار خود وی توضیح داد. اما توضیحی که به مراتب با واقعیت نزدیکتر است این است که مارکس در تکوین و تکامل نظریات خویش حقیقتا در حال پاسخگوئی به نیاز طبقاتی پرولتاریا بوده است. بیان خود مارکس مبنی بر این که پس از بازگشت به بروکسل به همراهی انگلس و ولف و دیگران "انجمن آموزشی کارگران" بروکسل را تأسیس و همزمان رسالات متعددی در نقد ملغمۀ امتزاج فلسفۀ آلمانی و انواع سوسیالیسم های فرانسوی و انگلیسی منتشر کرده اند، مؤید این دید است. به این اعتبار کار مارکس را باید بخشی از همان مباحثات درون جنبش کارگری قلمداد کرد و نه کاری بیرون از طبقه.

با این همه این فقط بخش کوتاهی از تاریخ این دوره است. اشارۀ مارکس در مقطع زمانی وسیعتری بر این است که کارگران متشکل شده در اتحادیه تمام انواع سوسیالیسمهای فرانسوی و انگلیسی را نیز پشت گذاشته بودند. ما بالاتر نیز اشاره کردیم که در دهه های سی و چهل قرن نوزده در تشکلهای کارگری فرانسه دیدگاههای کمونیسم بابوفی از طریق نفوذ کتاب بوناروتی وسیعا رایج بود. بابوف خود البته از طبقات پائین جامعه بود که با اشتغال به شغل نقشه برداری امکان مشاهدۀ مستقیم هم فلاکت دهقانان و هم زندگی اشرافی را یافته بود. بوناروتی اما اصولا از تباری اشرافی در ایتالیا می آمد که در خود ایتالیا برای وحدت این کشور مبارزه می کرد و در فرانسه به کمونیسم فرانسوی پیوسته بود. آیا می توان اینها را شاهد مثال تاریخی بر این دانست که آگاهی کمونیستی از خارج به درون طبقۀ کارگر منتقل می شود؟ به نظر ما نه. اگر چه ظاهر قضایا در نگاه نخست چنین چیزی را نشان می دهد، اما کمی دقت و مراجعه به تاریخ نشانه هائی را به نمایش می گذارند که بر اساس آنها باید به گونه ای متفاوت به قضاوت دربارۀ این تاریخ نشست.

ماکس بهر در کتاب نامبردۀ "تاریخ عمومی سوسیالیسم و مبارزات اجتماعی" به موضوعی اشاره می کند که برای فهم تاریخ کمونیسم فرانسوی بسیار تعیین کننده است. در بررسی تاریخ کمونیسم در فرانسه او نخست توضیح می دهد که چگونه در انقلاب ژوئیۀ 1830 و با سقوط سلطنت مطلقۀ بوربونها حکومت به دست اورلئانها افتاد و مارکس این حکومت را نه دولت بورژوازی، بلکه دولت بانکداران و رباخواران نامیده بود. پس از آن بهر در بخشی تحت عنوان "تقسیم طبقات به بورژوازی و خلق" می نویسد: «نتیجۀ اجتماعی این تحول اقتصادی جدائی جامعه به دو طبقه بود که عموما به نام بورژوازی و خلق شناخته شدند. لوئی بلان در کتاب "تاریخ ده ساله (1840-1830) می گوید "تحت عنوان بورژوازی من تمام شهروندانی را می فهمم که صاحب ابزارهای تولید یا سرمایه اند و با ابزارهای خودشان کار می کنند و به دیگران وابسته نیستند. خلق (peuple) کلیت شهروندانی هستند که سرمایه ای ندارند و در موجودیت زندگی اشان تماما به دیگران وابسته اند". این تقسیم طبقاتی تا حدی جا افتاده بود که در طومار کارگران به مجلس نمایندگان ( 3 فوریه 1831) چارلز برانگر کارگر توضیح می دهد: "...احتمالا تعداد کمی در میان شما هستند که تا کنون از خلق چیزی نشنیده اند. خلق تمامیت آنهائی است که کار می کنند، که هستی اجتماعی شان به غارت رفته است، که چیزی ندارد؛ شما می دانید که منظور من کیست: پرولتاریا" (به نقل از اکتاو فستی، جنبش کارگری) در آن زمان خلق و پرولتاریا مفاهیمی با معنای یکسان بودند. فستی در پاسخ به انتقاد انفانتیس به انقلاب ژوئیه می گوید: "خلق یا پرولتاریا در باریکادها جنگید، اما پس از پیروزی بورژوازی بر علیه پرولتاریا مسلح شد".

این که این موضوع برای ما تا چه حد مهم است از توجه به نکتۀ متعاقب معلوم می شود. اگر آن زمان خلق و پرولتاریا مفهوم واحدی بودند، پس بنابر این حاکمیت خلق [یا حاکمیت مردم – ب.ش] یا دمکراسی حقیقتا معنای حاکمیت پرولتاریا یا حاکمیت طبقۀ کارگر را داشت. نه مثل امروز که دمکراسی به مثابۀ حاکمیت کل ملت در تقابل با سلطنت فهمیده می شود. در سالهای 1848-1831 دمکراسی به معنای حاکمیت خلق در تر تقابل با بورژوازی بود.

تنها از دل این چشم انداز تاریخی می توان قطعۀ ظاهرا متناقض و غیر قابل فهم در "مانیفست کمونیست" را فهمید که می گوید: "اولین قدم در انقلاب کارگری ترفیع پرولتاریا به طبقۀ مسلط است، کسب دمکراسی". دمکراسی در بیان مانیفست کمونیست بر این اساس معنای سیادت طبقۀ کارگر را دارد.

فریدریش انگلس حتی از این نیز فراتر رفته و یکسره گفت: "دمکراسی امروزه همان کمونیسم است... به استثناء آنهائی که نباید به حسابشان آورد، در سال 1846 تمام دمکراتهای اروپائی کم یا بیش کمونیستند" (یادداشتهای ادبی به جا مانده از انگلس، جلد 2).»

این تصویری است که بهر از دوران دهه سی و چهل فرانسه به دست می دهد. دورانی که در تکوین آگاهی کمونیستی نقشی اساسی ایفا کرد. بهر توضیح می دهد که چگونه در دهه سی موجی از رمان نویسان و شعرا و کشیشان سوسالیست و کمونیست در فرانسه شکل گرفته بود که هر کدام در رقابت با دیگری قصد نشان دادن محکومیت اخلاقی و زوال سرمایه داری را داشتند. این همانی مفاهیم خلق و پرولتاریا در دوران مورد بحث، بحثی زبان شناسانه نبود، بازتاب واقعیت اجتماعی معینی بود که در آن هم آمیزی طبقۀ کارگر با همۀ آنهائی که خود را فاقد امتیازات طبقۀ حاکمه ای می دانستند که به تعبیر مارکس از بانکداران و نزول خواران تشکیل می شد، بازتاب می یافت. چهل سال پس از انقلاب بورژوائی فرانسه، این جنبش انقلابی البته اکنون توانسته بود مسألۀ مالکیت خصوصی بر ابزارهای تولید را طرح کند، اما هنوز به تفکیک روشن بین طبقۀ کارگر و سایر کسانی که آنها نیز به نیروی کار خود زندگی می کردند – یعنی تمام صنعتکاران صاحب کارگاههای کوچک و دهقانان – منجر نشده بود. این دوران جزئی از دورانی بود که آغاز آن مقارن با همان انقلاب فرانسه بود. با این تفاوت که در انقلاب فرانسه پرولتاریا هنوز بر بستری مشترک با خرده بورژوازی انقلابی قرار داشت که در ژاکوبنها پیگیر ترین نمایندگان خود را یافته بود. در انقلاب فرانسه نهایت پیشروی مشترک پرولتاریا و ژاکوبنها در تصویب قانون اساسی سال 1792 بود که مالکیت خصوصی را تضمین می کرد. امری که همان زمان نیز مورد اعتراض سوسیالیستها قرار داشت اما هیچگاه به برش سوسیالیستها از ژاکوبنها منجر نشد. اکنون و در دهه سی قرن نوزده، این تصویر پرولتاریا از جامعۀ آینده بود که دست بالا را می گرفت. تفکیک واقعی طبقۀ کارگر از سایر طبقات اجتماعی تنها در جریان انقلابات 1848 در فرانسه و آلمان بود که واقع گردید و مارکس در کتابهای با ارزش "مبارزۀ طبقاتی در فرانسه" و "هیجدهم برومر لوئی بناپارت" آن را به تصویر کشید.

تحولی که در این دوران واقع شد، تحولی تاریخی در یکی از انقلابی ترین دوره های تاریخ بشر بود. یک مشخصۀ اصلی این دوران انقلابی در هم ریختن مرزهای طبقاتی است که تازه مراحل تکوین تاریخی خود را طی می کنند. دورانی که انگلس نامی را به این قضاوت میرساند که "اکنون همۀ دمکراتها کمونیستند". از واقعیت این دوران انقلابی به این حکم رسیدن که روشنفکری بورژوائی حامل آگاهی سوسیالیستی به درون طبقۀ کارگر است تنها از امثال کائوتسکی بر می آید که به این ترتیب خود و برنشتین را هم در همان ردیف مارکس و انگلس قرار می دهد. تحریفی تاریخی که لنین نیز آن را برگرفت و هیچگاه نه توانست عواقب ناگوارش را بزداید و نه به طور جدی آن را اصلاح کند.

به یک بیان شاید بتوان دوران مورد بحث را با دوران تاریخی انباشت اولیه سرمایه برای بورژوازی مقایسه کرد. در دوران انباشت اولیه سرمایه نیز غارت طلای آمریکا یکی از مهم ترین اهرمهای این انباشت اولیه را تشکیل می داد. اما پس از طی این دوران، دیگر سرمایه برای انباشت بر پاهای خود متکی بود و غارت طلا پیش شرط انباشت به شمار نمی آمد. اگر قرار بود قوانین این دوران به دوره های استقرار سرمایه نیز بسط داده می شدند، تئوری ارزش دیگر خاصیتی نداشت و به جای آن باید تئوری غارت نوشته می شد. به همین ترتیب نیز اگر قرار باشد قوانین دوران انقلابی تکوین پرولتاریا به عنوان قوانین عام مبارزۀ پرولتاریا درک شوند، نتیجه چیزی به جز محو استقلال طبقاتی پرولتاریا نخواهد بود. انگلس در سال 1892 طی نامه ای به زورگه دربارۀ چنین دوره های تاریخی منحصر به فردی می نویسد: "... مبارزات طبقاتی در اینجا یعنی انگلستان نیز در دورۀ تکامل صنعت بزرگ شدیدتر بودند و از قضا در دوران سلطۀ جهانی بلامنازع صنعتی انگلستان فروکش کردند، در آلمان نیز تکامل صنعت بزرگ از سال 1850 مقارن می شود با رونق جنبش سوسیالیستی و در آمریکا نیز احتمالا غیر از این نخواهد بود. این انقلابی کردن همۀ مناسبات موجود توسط صنعتِ در حال تکامل خویش است که کله ها را هم انقلابی می کند».

در چنین دوره هائی است که که روشنفکرانی از بورژوازی با پشت کردن به طبقۀ خود می توانند به صفوف پرولتاریا بپیوندند و با خود عناصری از دانش را همراه بیاورند. این اما نه می تواند قانون عام تکوین آگاهی سوسیالیستی در طبقه کارگر باشد و نه هست. برعکس، تاریخ تمام قرن بیستم و تاریخ بیش از ده سالۀ قرن حاضر نشان می دهد که همۀ آنچه تحت عنوان سوسیالیسم و کمونیسم – از دمکراتیک تا رادیکال، از انسانی تا کارگری – وارد طبقۀ کارگر شده است، اساسا اشکال دفرمه و پیچیده ای از همان ایدئولوژی بورژوائی بوده اند و لاغیر.

خودبخودی و آگاهی سوسیالیستی

اما مجادله دربارۀ تکوین آگاهی سوسیالیستی در طبقۀ کارگر از طریق انتقال آن از بیرون و توسط روشنفکران بورژوازی، روی دیگری هم دارد که باید به دقت بدان پرداخت. ما بالاتر گفتیم که هم لنین و هم کائوتسکی در مواجهه با این حکم کلی اکونومیستها و رویزیونیستها حق داشتند که آگاهی سوسیالیستی محصول جنبش خودبخودی کارگران، یا محصول مبارزۀ اقتصادی آنان نیست. اشتباه اساسی لنین در این بود که در این مجادله در رد قابلیت جنبش خودبخودی کارگران برای تکوین آگاهی سوسیالیستی به رد امکان طبقه کارگر به طور کلی رو آورد و به تأسی از کائوتسکی روشنفکران بورژوازی را عامل انتقال آگاهی سوسیالیستی به درون طبقۀ کارگر خواند. آگاهی ای که مقدمتا بیرون از طبقۀ کارگر و نزد روشنفکران بورژوازی شکل می گیرد. فراتر از این اشتباه اما پرداختن به مجادلۀ لنین با اکونومیستها و دریافت اشتباه وی در استدلال مبنی بر این که چرا آگاهی سوسیالیستی از درون جنبش خودبخودی کارگران شکل نمی گیرد، تا همین امروز هم واجد اهمیت حیاتی است. نه فقط اکونومیسم و رویزیونیسم برنشتینی آغاز قرن بیستم مبلغ و مدافع تکوین آگاهی سوسیالیستی از طریق جنبش خودبخودی کارگران بود، بلکه انواع رویزیونیسم چپ بعد از آن و تا زمان معاصر نیز هنوز چنین نظراتی را با کمی تفاوت در فرم تبلیغ می کنند. در ایران به طور مشخص فعالین لغو کار مزدی به عنوان جدی ترین مدافعان چنین نظریه ای شناخته می شوند. با این تفاوت که آنها از تکوین آگاهی سوسیالیستی در جنبش خودبخودی کارگران حرف نمی زنند، بلکه خود جنبش خودبخودی کارگران را ضد سرمایه داری و بنابر این حاوی آگاهی سوسیالیستی قلمداد می کنند. نزد طرفداران کمونیسم شورائی نیز موضوع اساسا همین است. آنجا نیز این طبقۀ کارگر است که از دل خود به گونه ای اجتناب ناپذیر آگاهی سوسیالیستی را بیرون می دهد و سرانجام نیز در روزی موعود انقلاب سوسیالیستی را عملی خواهد کرد. از همین رو لازم است که به آن مجادله با دقت بیشتری پرداخته شود.

گفتیم که لنین به درستی تز اکونومیستها مبنی بر تکوین آگاهی سوسیالیستی از دل جنبش خودبخودی کارگران را رد می کند. او در عوض معتقد است که جنبش خودبخودی کارگران نهایتا موفق خواهد شد که به آگاهی تریدیونیونیستی منجر شود. این نیز حکمی است اساسا درست. اما پرسش این است که چرا چنین است؟ چرا جنبش خودبخودی کارگران و یا مبارزه اقتصادی آنان نمی تواند به تکوین آگاهی سوسیالیستی در درون طبقۀ کارگر منجر شود؟ پاسخ لنین در "چه باید کرد؟" به این سؤال چنین است: «اغلب میگویند: طبقۀ کارگر به طور خودبخودی به سمت سوسیالیسم کشش دارد. این کاملا درست است به این معنا که تئوری سوسیالیستی عمیقتر و درست تر از هر [تئوری] دیگری عوامل فلاکت طبقۀ کارگر را نشان می دهد و به همین خاطر از جانب کارگران به سادگی پذیرفته می شود؛ مشروط به این که خود این تئوری در مقابل خودبخودی سینه سائی نکند، مشروط به این که خود را تابع خودبخودی نکند. معمولا این خودش قابل فهم است اما رابوچیه دلو [ارگان اکونومیستها] این واقعیت بدیهی را فراموش می کند و وارونه می سازد. طبقۀ کارگر به طور خودبخودی به سمت سوسیالیسم کشیده می شود، اما ایدئولوژی وسیعا رایج (و در اشکال متنوع دائما در حال احیاء) بورژوائی علیرغم این خود را بیش از همه به طور خودبخودی به کارگر تحمیل می کند». این پاسخی است که از دو جزء مختلف تشکیل می شود. نخست توافق با اکونومیستها مبنی بر این که طبقۀ کارگر به طور خودبخودی به سمت سوسیالیسم کشش دارد و دوم وسعت و فراگیری ایدئولوژی بورژوائی که خود را به کارگران تحمیل می کند. در توضیح جزء اول لنین توانائی تئوری سوسیالیستی در تبیین فلاکت طبقۀ کارگر را عامل آن می داند. اما معلوم نیست به چه دلیل به این نتیجه میرسد که ایدئولوژی بورژوائی علیرغم آن خود را به کارگر تحمیل می کند. اگر تئوری ای اینچنین با گرایش طبیعی و خودبخودی کارگران خوانائی داشته باشد، آنگاه نتیجۀ منطقی این گزاره چیزی نخواهد بود جز انتخاب این تئوری علیرغم وسعت و گسترش بیشتر ایدئولوژی بورژوائی. وسعت و گستردگی یک ایدئولوژی نمی تواند عامل پذیرفتن آن از سوی کسانی شود که به نادرستی آن آگاه باشند و یا آگاه شوند. بلکه برعکس، ایدئولوژی ای که نتواند پاسخ درست به وضعیت را ارائه کند، اتفاقا این وسعت و گستردگی خویش را نیز از دست خواهد داد.

اما مهم تر از این تناقض خود استدلال اول مبنی بر کشش طبیعی یا خودبخودی کارگران به سمت سوسیالیسم است. لنین به عنوان عامل این امر توانائی تئوری سوسیالیستی را به میان می کشد. در حالی که باید عکس آن باشد. توانائی تئوری سوسیالیستی در توضیح فلاکت کارگران نمی تواند توضیح دهندۀ این باشد که کارگران به طور خودبخودی به سمت سوسیالیسم کشش دارند. برعکس، طبقه ای که به طور خودبخودی به سمت سوسیالیسم کشش داشته باشد، خود تئوری های مربوط به آن را نیز شکل خواهد داد. از این نقطه نظر اتفاقا این استدلال اکونومیستها است که از منطق روشنی پیروی می کند. لنین اما این کشش خودبخودی را به تئوری سوسیالیستی ربط می دهد و در انجام این کار فراموش می کند که به این ترتیب خود آن کشش خودبخودی به سمت سوسیالیسم را عملا نفی کرده است. لنین که گوئی خود به ضعف استدلال خویش واقف است، نیازی به توضیح بیشتر در این زمینه می بیند و در زیرنویس مربوط به همین قطعه لنین می نویسد: «خواننده خواهد پرسید که پس چرا جنبش خودبخودی، جنبش به سمت کمترین مقاومت اتفاقا به سیادت ایدئولوژی بورژوائی خواهد انجامید؟ به این دلیل ساده که ایدئولوژی بورژوائی از نقطه نظر منشأ آن خیلی قدیمی تر از سوسیالیستی است، زیرا که همه جانبه تر تکامل یافته است، زیرا که به طرز غیر قابل قیاسی ابزارهای بیشتری را در اختیار دارد». همۀ اینها البته به عنوان بخشی از توضیح موضوع درستند. حقیقتا هم ایدئولوژی بورژوائی هم از قدمت بیشتری نسبت به نظریه سوسیالیستی برخوردار است و هم طبقۀ مسلط ابزارهای به مراتب بیشتری را برای بازتولید این ایدئولوژی در اختیار دارد. اما مسأله فقط به همین قدمت بیشتر و همین ابزارهای گسترده تر خاتمه نمی یابد. قدمت بیشتر و ابزارهای گسترده تر هنوز برتری ای کمی را نسبت به نظریات سوسیالیستی تبادر می کنند. پرسش اساسی این است که آیا عمق نفوذ ایدئولوژی بورژوائی در همان رفتار خودبخودی کارگران تأثیر گذاشته است یا نه؟ لنین تا یک قدمی موضوع جلو می رود، اما آنجا در مقابل واقعیت سرسختی که پس از انقلاب اکتبر ناچار به اعتراف از آن می شود، متوقف می ماند. تازه پس از انقلاب اکتبر است که لنین عامل جدیدی را به عنوان "نیروی عادت" که قویتر از هر گونه ایدئولوژی عمل می کند، وارد بحث می کند. زمانی که دیگر دیر شده بود. و دقیقا همین نیروی عادت است که باعث می شود کارگران بر خلاف حکم مشترک لنین و اکونومیستها به طور خودبخودی به سوسیالیسم کشش نداشته باشند. برعکس، آنها به طور خودبخودی نظم موجود را به عنوان نظمی طبیعی قلمداد می کنند و در چهارچوب همین نظم "طبیعی" است که در صدد بهبود زندگی خویش بر می آیند. اینجا دیگر صحبت از ایدئولوژی به عنوان عاملی روبنائی نیست. این نظم "طبیعی" نیروئی مادی است. همان مکانیسمی است که مارکس از آن تحت عنوان "اتوماتیسم سرمایه" نام می برد.  اجازه بدهید برای روشن شدن مسأله دقیق تر به بررسی موضوع بپردازیم.

از عبارت معروف مارکس در نقد فلسفۀ هگل شروع کنیم مبنی بر این که "تئوری هنگامی که همه گیر شود به نیروئی مادی بدل می گردد". تئوری همه گیر عملا چیزی نیست به جز نرمها و عادات مسلط بر یک جامعه. نرمها و عاداتی که در رفتار انسانها با یکدیگر بازتاب یافته و به این عبارت تبدیل به نیروئی مادی می گردد، چرا که مناسبات انسانها با یکدیگر مناسباتی اند مادی. بر اساس همین ایده است که مارکس در کاپیتال تحکیم تقدیس مالکیت خصوصی در کلۀ انسانها را پیش شرط ضروری استقرار سرمایه داری قلمداد می کند. دقیقا همان تئوری توده گیر شده ای که در نقد فلسفۀ هگل به نیروی مادی بدل می گردد، اکنون با تقدیس تعمیم یافته مالکیت خصوصی نیروئی مادی و بنیان پذیرش استقرار مناسبات سرمایه داری در جامعه است. این روندی است که به موازات انباشت اولیه سرمایه به پیش می رود. فرد آزاد سرمایه داری چیزی جز تحکیم همین تقدیس مالکیت خصوصی در ذهن انسانها نیست که اکنون با ورود فرد به بازار در قالب نیروی مادی خودنمائی می کند. مادام که مناسبات تولید کالائی تعمیم نیافته اند و تا زمانی که سرمایه روند تولید را تماما تحت کنترل خود درنیاورده است، این بنیان هنوز بنیانی سست و متزلزل است و حفظ آن نیازمند بکارگیری قهر مادی بیشتری است. اما به هر درجه که مناسبات کالائی تعمیم می یابد، به همان میزان نیز خود مناسبات بین "افراد آزاد" است که به طور مداوم خویشتن را باز تولید می کند. تعمیم مناسبات تولید کالائی در عین حال یعنی تعمیم مناسباتی در جامعه که بر مبنای دوگانگی کالا استوار گردیده اند. تضاد دوگانه بین ارزش استفاده و ارزش مبادله به پایه ای ترین تضاد جامعۀ سرمایه داری بدل می گردد و طبقات اصلی جامعه نیز بر اساس این تضاد در رابطۀ متقابل با یکدیگر قرار می گیرند. رابطۀ بین ارزش مبادله و ارزش استفاده اما رابطۀ دو قطب یک تضاد واحد است. دو قطبی که هیچکدام بدون دیگری نمی توانند وجود داشته باشند و هر دو نیز به طور مداوم در حال تبدیل به دیگری هستند. ارزش استفاده در مقابل ارزش مبادله قرار می گیرد و تبدیل به آن می شود و بالعکس. این رابطه ای است که به طور روزمره و در میلیاردها رابطۀ بین انسانها متحقق می شود. رابطه ای که این بار و در نظام سرمایه داری، نه بر اساس سلطۀ مستقیم و بلاواسطۀ طبقات حاکم، بلکه در مناسبات ظاهرا آزاد افراد مستقل و با واسطۀ تولید کالائی تعمیم یافته متحقق می شود. با استقرار سرمایه داری به عنوان نظام مسلط، خود این مناسبات اکنون دیگر نه به عنوان نتیجۀ رابطۀ بین کار و سرمایه، بلکه به عنوان پیش شرط داده شدۀ هرگونه تولید اجتماعی در مقابل انسان تولید کننده نمودار می گردد. مارکس در این باره می گوید: «تفکر دربارۀ اشکال زندگی انسان، و همچنین تحلیل علمی آنها، به طور کلی راهی خلاف تحول واقعی [این اشکال] را طی می کند. این [کار] بعد از عمل واقع post festum و از همین رو با نتایج تمام شدۀ روند تحول آغاز می شود. اشکالی که محصولات کار را به کالا تبدیل می کنند و از همین رو پیش شرط گردش کالا را رقم می زنند، از پیش ثبات اشکال طبیعی زندگی اجتماعی [تأکید از من است – ب.ش] را به خود گرفته اند، پیش از این که انسانها نه در صدد تبیین کاراکتر تاریخی این اشکال که اکنون بیشتر برای آنها غیر قابل تغییر تلقی می شود، بلکه درصدد تبیین محتوای آنها برآیند. به این ترتیب این تنها تحلیل قیمت کالاها بود که به تعیین اندازۀ ارزش و تنها بیان پولی مشترک کالاها بود که به تعین خصلت ارزشی آنها رهنمون می شد. اما همین شکل تمام شده – شکل پولی – جهان کالاها است که خصلت اجتماعی کارهای خصوصی و از این رو روابط اجتماعی کارگران منفرد را به طور عینی می پوشاند، به جای این که آن را آشکار کند. وقتی من می گویم کت، چکمه و غیره به عنوان تجسم کار انتزاعی انسانها با کتان در نسبت قرار میگیرند، دیوانگی این بیان به چشم میخورد. اما وقتی تولید کنندگان کت، چکمه و غیره این کالاها را به کتان – یا به طلا و نقره، که در اصل موضوع تفاوتی ایجاد نمی کند – به عنوان معادل عمومی ربط می دهند، این رابطۀ بین کارهای خصوصی آنان با کار کلی اجتماعی دقیقا در همین شکل دیوانه بر آنها ظاهر می شود.

همین اشکال هستند که مقولات اقتصاد بورژوائی را می سازند. اینها اشکال معتبر اجتماعی، یعنی اشکال عینی تفکر برای روابط تولیدی این شیوۀ تولیدی تاریخی، یعنی تولید کالائی، معین هستند. تمام رازآمیزی جهان کالاها، تمام سحر و جادوئی که محصولات کار بر اساس تولید کالائی را مه آلود می کنند، به محض این که به اشکال دیگری از تولید رو بیاوریم محو و ناپدید می شوند»(سرمایه، جلد اول، فصل اول، بخش کاراکتر فتیشی کالا و راز آن). این بیان رازآمیزی مناسبات مسلط از یکسو و بیان این واقعیت است که اشکال زندگی در چهارچوب سرمایه داری نزد تولید کنندگان به عنوان اشکال طبیعی جلوه گر می شود. اشکالی که برای خود تولید کنندگان غیر قابل تغییر قلمداد می گردند. هنگامی که انسانها به دنیا می آیند، این روابط و مناسبات از پیش داده شده، موجودند و در دل همین مناسبات است که انسانها در برقراری روابط با یکدیگر همین مناسبات را به عنوان پیش شرط در مقابل خویش دارند و وارد جریانی می شوند که به عنوان نتیجه بازتولید همین مناسبات را در سطحی فراتر از خود و به عنوان پیش شرطی برای نسل بعدی به جا می گذارد. توجه به این نکته در بحث مارکس حائز اهمیت فراوان است که پس از طرح اعتبار اجتماعی اشکال داده شده مناسبات اجتماعی، مارکس از این اشکال به مثابۀ اشکال عینی تفکر یاد می کند. در اینجا هم همان تبدیل تئوری توده گیر به نیروی مادی است که در نقد فلسفۀ هگل برای نخستین بار طرح شده بود.

رابطۀ کارگر به عنوان فروشندۀ نیروی کار با این مناسبات اجتماعی نیز تابع همین روند عمومی است. کارگر نیز با همین اشکال عینی تفکر مواجه می شود. همان شکل پولی که به عنوان یک شکل عینی تفکر در مقابل کل جامعه قرار گرفته است، همان نمود اشکال طبیعی زندگی اجتماعی که کل جامعه با آن روبرو است، در مقابل کارگر نیز قرار می گیرد. کارگر نیز به عنوان یک "فرد آزاد" وارد مناسبات اجتماعی می شود. تمام خصلت اجتماعی کار، تمام تقسیم کار اجتماعی که پیش شرط بازتولید خود جامعه اند، مقدمتا از دید محو شده و رابطۀ بین افراد آزاد به جای آنها جلوه گر می شود. کار مزدی اتفاقا نه تنها این خصلت اجتماعی کار را نمودار نمی سازد، بلکه آن را کاملا از دید پنهان می کند: «شکل مزد کار تمام رد پای تقسیم روز کاری به کار ضروری و کار اضافه، به کار پرداخت شده و پرداخت نشده را محو می کند. تمام کار به مثابۀ پرداخت شده نمودار می گردد.

در دوران کار رعیتی، کار رعیت برای خودش و کار اجباری رعیت برای اربابش، هم از نظر مکانی و هم زمانی، به طور قابل حسی دریافت کردنی از هم قابل تمایز است.

در کار بردگی حتی آن بخش از روز کاری که در آن برده برای ارزش وسایل زندگی خودش کار می کند، یعنی همان بخشی که او واقعا برای خودش کار می کند، به مثابۀ کار برای صاحبش نمودار می شود. تمام کارش به مثابۀ کار پرداخت نشده جلوه گر می شود.

در کار مزدی برعکس حتی کار اضافی نیز به مثابۀ کار پرداخت شده جلوه گر می شود. در آنجا [یعنی در برده داری] رابطۀ مالکیت، کار برای خود برده را پنهان می کند، در اینجا [یعنی در کار مزدی] رابطۀ پولی کار مجانی کارگر مزدی را...

تمام تصورات حقوقی کارگر و همچنین سرمایه دار [تأکید از من – ب.ش]، تمام خودفریبی های شیوۀ تولید سرمایه داری، تمام توهمات آزادی اش، تمام لق لقه های توجیه کنندۀ اقتصاد عامیانه، بر این شکل نمود بنا شده است که رابطۀ واقعی را نامرئی می سازد و اتفاقا عکس آن را نشان می دهد[7] ». (سرمایه، جلد اول، فصل 17، مزد کار) دقیقا به این دلیل است که کارگر در مبارزۀ اقتصادی اش، در مبارزۀ خودبخودی اش، قادر به فراتر رفتن از چهارچوب سرمایه داری نیست و نه به علت قدرت بیشتر ایدئولوژی بورژوائی. در اینجا مقدمتا ایدئولوژی بورژوائی نیست که کارگر را محدود می کند، بلکه این خود مناسبات مادی اند که مبانی ایدئولوژی بورژوائی را هم برای کارگر و هم برای خود بورژوازی تولید می کنند. بر مبنای این مناسبات مادی، صحبتی از این نمی تواند در میان باشد که کارگر به طور خودبخودی به سوسیالیسم کشش دارد. برعکس، در خود این مناسبات و به عنوان یک "فرد آزاد" است که کارگر نیز به دنبال ترقی موقعیت اجتماعی خویش می افتد و آنجا هم که به عنوان اتحادیه ای در چنین تشکلی گرد هم جمع می آید، به دنبال تقویت موضع گروه خویش در قبال گروههای دیگر کارکنان است. بنیانهای جان سخت رفرمیسم در جنبش کارگری نیز بر این واقعیات مادی بنا شده اند. ایدئولوژی بورژوائی فقط قابلۀ این رفرمیسم است و نه مادر آن.

آنچه نزد اکونومیستها به عنوان کشش خودبخودی کارگران به سمت سوسیالیسم نمودار می شود و لنین نیز آن را تأئید می کند، در واقعیت چیزی نیست به جز کشش به سمت توزیع "عادلانه" ثروت اجتماعی که با مشاهدۀ سادۀ اختلاف درآمد و سطح رفاه و فقر ثروتمندان از یک سو و فقرا از سوی دیگر در میان کارگران شکل می گیرد. اما این گرایش به سمت "عدالت اجتماعی" که تمام تاریخ رفرمیسم در درون جنبش کارگری مشحون از آن است، چیزی جز ماندن در چهارچوبهای همین نظام موجود نیست. این دقیقا همان چیزی است که انگلس به نقد آن پرداخت. به ویژه در دروه های گسترش فقر نسبی و مطلق در درون طبقۀ کارگر، این گرایشی است که در میان کارگران به طور "خودبخودی" شکل می گیرد. ما به ازاء سیاسی و ایدئولوژیک این گرایش نیز چیزی جز محکومیت اخلاقی طبقۀ سرمایه دار و دولت آن نیست. محدود کردن دلایل تداوم سلطۀ بورژوازی به قدرت ایدئولوژیک آن به چیزی جز محدود کردن مبارزۀ انقلابی به افشاگری و تقابل ایدئولوژیک با بورژوازی نخواهد انجامید. برای دوران اولیه رشد سرمایه داری و تا زمانی که مناسبات تولید کالائی هنوز تا گوشه ها و زوایای جامعه تعمیم نیافته اند، و بویژه در کشورهائی که به قول تعبیر داهیانۀ لنین "حلقۀ ضعیف سرمایه داری" را شکل می دهند، این استراتژی چه بسا می تواند به موفقیتهای چشمگیری در بهبود وضعیت زندگی کارگران و یا حتی در مورد روسیه به تکوین صف انقلابی پرولتاریا دست بیابد. اما با به پایان رسیدن روند تعمیم مناسبات کالائی که در عرصۀ اجتماعی معنائی جز تکوین و قوام جامعۀ مدنی ندارد، این استراتژی در بهترین حالت تنها استراتژی عقیمی خواهد بود که به کوبیدن سر به دیوار منجر خواهد شد. تاریخ تمام احزاب "لنینی" پس از لنین چیزی غیر از این نیست. در واقع نیز "مارکسیسم - لنینیسم" قرن بیستم به مثابۀ مسخ آموزشهای لنین همان تحولی را سیر کرد که زمانی سوسیالیسم تخیلی سیر کرده بود. مارکس در مانیفست دربارۀ سوسیالیسم تخیلی نوشت: «اهمیت سوسیالیسم یا کمونیسم انتقادی-تخیلی در رابطه ای وارونه با تحول تاریخی قرار دارد. به هر درجه ای که مبارزۀ طبقاتی توسعه و تکامل می یابد، این قیام تخیلی بر همان [مناسبات]، این مبارزۀ تخیلی با آن، همۀ ارزش عملی خود و همۀ حقانیت تئوریک خود را از دست می دهد. بنا بر این اگر بنیانگذاران این سیستمها از بسیاری جنبه ها انقلابی بودند، شاگردان آنها اما فرقه هائی ارتجاعی را تشکیل می دهند. آنها در مقابل تحول به پیش تاریخی پرولتاریا به دیدگاههای کهنۀ اساتید خود می چسبند. از همین رو آنها به طور پیگیری تلاش می کنند مبارزۀ طبقاتی را کند کنند و بر تضادها سرپوش بگذارند...». سرنوشت حواریون پیگیر لنین نیز چیزی جز این نبود. تمام دینامیسم انقلابی استراتژی لنینی نزد این حواریون یا به راه رشد غیر سرمایه داری و "رهبری امام ضد امپریالیست" و یا به دریوزگی بورژوازی صنعتی و حمایت از بورژوازی ملی و بازرگان و امثالهم و یا – در تکامل مائوئیستی لنین – به اتحاد با ابرقدرت آمریکا در مقابل ابر قدرت سوسیال امپریالیسم روسیه انجامید. به همانگونه که تئوری لنینی حزب آوانگارد به ابزاری برای توجیه و حدادی نظریات شبه فاشیستی کسب قدرت توسط اقلیتی متکی بر منابع مادی جامعۀ مدیائی برای "کوبیدن میخ کمونیسم" تبدیل گردید. پرولتاریای کمونیست تنها با نقد انقلابی لنین و انقلاب اکتبر می تواند گامهای بعدی خویش به جلو را بردارد. نقدی که اساس آن بر نقد نظریۀ انتقال آگاهی سوسیالیستی از درون طبقات حاکم به درون طبقۀ کارگر استوار است. اصول پاسخهای عملی این نقد را نیز خود تاریخ جنبش کارگری در اختیار گذاشته است.

بالاتر ما دیدیم که از نقطه نظر ماتریالیسم تاریخی طبقۀ مسلط بر منابع مادی، وسایل تولید معنوی را در اختیار خود می گیرد. با تقسیم کار درونی بورژوازی، بخشی از طبقۀ مسلط به تولید کنندگان توهمات، تصورات، افکار و آراء این طبقه بدل می شوند. هستی اجتماعی طبقۀ مسلط، شعور اجتماعی متناظر با خویش را تولید می کند. از سوی دیگر این را نیز دیدیم که در دل جامعۀ سرمایه داری طبقه ای شکل می گیرد « که در آن تضاد تعیین کننده ای با تمام طبقات دیگر وارد می شود، طبقه ای که اکثریت اعضای جامعه را در بر میگیرد و از آن آگاهی به ضرورت یک انقلاب بنیادی، آگاهی کمونیستی، برمیخیزد». در عین حالدر بررسی مناسبات سرمایه داری به عنوان مناسباتی پیش داده که از ثباتی مانند روابط طبیعی برخوردارند، به این نتیجه رسیدیم که طبقۀ کارگر در مبارزۀ خودبخودی نمی تواند از چهارچوب مناسبات سرمایه داری فراتر رفته و به آگاهی کمونیستی دست بیابد. پرسش اساسی این است که اگر این آگاهی از دل خود طبقه بر میخیزد و اگر این آگاهی به گونه ای خودبخودی کسب نمی شود، پس کدام مکانیسمها منجر به برخاستن آن آگاهی به ضرورت یک انقلاب بنیادی یا آگاهی کمونیستی می شوند؟

آگاهی سوسیالیستی، تئوری انقلابی، حزب

کایو برندل از مورخین و نظریه پردازان کمونیسم شورائی در مقالۀ "دمکراسی شورائی به جای دیکتاتوری حزبی" از جمله به موضوع تئوری انقلابی نزد لنین می پردازد و آن را به نقد می کشد. برای ورود به بحث دربارۀ آگاهی سوسیالیستی، از همان نقد شروع میکنیم. پرداختن به نقد برندل از آن رو نیز مصداق بیشتری دارد که او نقد خود را بر تشریح دیدگاه پل ماتیک متکی می کند. او متوجه نیست که اتفاقا مبارزۀ عملی خود پل ماتیک به معنای نفی همان نقد برندل نیز هست. برندل می نویسد: «توضیحات پل ماتیک به موضوعی می پردازند که از جانب کمونیستهای شورائی همواره مورد تأکید قرار گرفته است. کارگران به این دلیل وارد مبارزه نمی شوند که از یک انتلکتوئالیسم انقلابی آموزش دیده اند، بلکه به دلیل موقعیت طبقاتی شان که آنها را به خودعملی[!!] خودبخودی وادار می کند [spontanen Selbsthandeln برندل آنچنان به خودبخودی اعتقاد دارد که حتی نمی گوید عمل خودبخودی، بلکه می گوید خودعملی خودبخودی. گویی اگر می گفت "عمل خودبخودی" این عمل را به مرجعی خارج از کارگران رجوع داده بود]. سرمایه داری از این رو سرنگون نمی شود که کارگران خواهان انقلاب هستند، بلکه انقلاب از این رو اجتناب ناپذیر است که مبارزۀ طبقاتی در سرمایه داری اجتناب ناپذیر است. با این درک کمونیسم شورائی تز لنین را هم دور می اندازد که "بدون تئوری انقلابی عمل انقلابی" نمی تواند وجود داشته باشد. ماتیک لنین را مورد انتقاد قرار می دهد که اتفاقا برعکس است: بدون عمل انقلابی تئوری انقلابی وجود ندارد! و این نیز به آن دلیل است که هر تئوری جمعبندی اندیشه ای واقعیتی معین است. بدون وجود چیزی که بتوان درباره اش نظریه پردازی کرد، تئوری ای وجود نخواهد داشت.

تئوری کمونیسم شورائی بر مبارزات جاری در عصر ما و بر گرایشات امروزی توسعۀ سرمایه داری متکی است، همچنان که تئوری مارکس بر مبارزات طبقاتی آن دوره و بر گرایشات سرمایه داری همان زمان ناظر بود. این هم نتیجۀ [بکارگیری] همان روش تحقیق است. اگر کمونیسم شورائی مصرا مخالف این است که کارگران در انضباط محکم از هر گونه رهبری حزبی اطاعت کنند، اگر موافق خودبخودی و [حق] تعیین سرنوشت است، به خاطر آن است که تحول مبارزۀ طبقاتی واقعی جاری هر چه روشنتر دلایلی غیر قابل صرفنظر کردن از آن به دست می دهد که یک جنبش جدید کارگران و مستقل از هر گونه "قیمومیت" متأثر از هر گونه ایدئولوژی ورشکسته ای تنها چشم انداز موجود را می سازد.

یک جنبش کارگری مستقل و کاملا متفاوت از [جنبش] سنتی، از نقطه نظر دیدگاه کمونیستی شورائی نمی تواند به طور تصنعی به وجود بیاید. این [جنبش] از دل جامعه و در نتیجه مبارزات اجتماعی رشد می کند. جهت حرکت آن هم، مستقل از این که خود بدان آگاه باشد یا نه، دمکراسی شورائی است».

نقد تفصیلی مجموعۀ احکام نادرستی که در همین چند عبارت به طور فشرده ای در کنار هم قرار گرفته اند، خود نوشته ای جداگانه را می طلبد. تلفیقی از آرزو ها و تخیلات همراه با التقاط و تحریف تاریخی.

در این که خودبخودی کارگران به آگاهی سوسیالیستی منجر نمی شود وارد نمی شویم. این بحثی است که بالاتر بدان پرداخته ایم. اما معلوم نیست برندل از کجای این حکم که « انقلاب از این رو اجتناب ناپذیر است که مبارزۀ طبقاتی در سرمایه داری اجتناب ناپذیر است»  به این نتیجه میرسد که پس «با این درک کمونیسم شورائی تز لنین را هم دور می اندازد که "بدون تئوری انقلابی عمل انقلابی" نمی تواند وجود داشته باشد»؟ (این نکنه نیز قابل توجه است که لنین از جنبش انقلابی حرف زده بود و نه از عمل انقلابی. شاید این تغییر واژه نزد برندل دلیل خاصی نداشته باشد. اما به هر صورت روشن است که جنبش انقلابی مفهومی فراتر از عمل انقلابی دارد که ممکن است هنوز به جنبش بدل نشده باشد. ما هم از این پس همان جنبش انقلابی را در این بحث به کار میگیریم.) مبارزۀ طبقاتی در تمام دوران سرمایه داری وجود داشته است، اما جنبش انقلابی برای نابودی این نظام تنها در دوره های معینی شکل گرفته است و در این دوره ها هم با تلاش معین انسانها برای شکل دادن به این جنبش انقلابی همراه بوده است. در هیچ دوره ای از حیات سرمایه داری جنبش انقلابی خودبخودی ای شکل نگرفته است. برندل اجتناب ناپذیر بودن انقلاب، یعنی پدیده ای اجتماعی و معطوف به رابطۀ انسانها با یکدیگر را، با همان قطعیتی ارزیابی می کند که اجتناب ناپذیر بودن طلوع و غروب خورشید و اجتناب ناپذیر بودن سقوط یک جسم سنگین را. برندل فراموش می کند که جامعۀ سرمایه داری در برابر انسان به مثابۀ "طبیعتی ثانوی" (مارکس، کاپیتال، جلد 3، فصل 50) ظاهر می شود. طبیعتی که البته محصول کار خود اوست و به همین دلیل نیز می توان آن را به طور بنیادی تغییر داد. طبیعتی که به قول دیتر ولف[8] «توسط خود انسانها ساخته می شود که فقط هنگامی امکانپذیر است که انسانها در رابطه با همدیگر و در رابطه با طبیعت به مثابۀ موجودات زنده ای با اراده و آگاهی عمل می کنند». با این همه «... یک روی رابطه اقتصادی-اجتماعی آنان برای آنان روشن نیست، خارج از محدودۀ اراده و آگاهی آنها قرار می گیرد...». ما بالاتر دیدیم که چگونه کار مزدی اتفاقا روابط واقعی سرمایه داری را پنهان می سازد. حال از برندل می شنویم که کارگران به طور خودبخودی به عمل انقلابی رو می آورند و عمل انقلابی هم با خود تئوری انقلابی را همراه می آورد. برندل توجه ندارد که بین این که "وجود افکار انقلابی در یک عصر مشخص، متضمن پیشفرض وجود یک طبقۀ انقلابی است" با جنبش انقلابی فاصله ای وجود دارد به نام پراتیک انسانی. پراتیکی که نه تنها جنبه ای عملی، بلکه کاملا جنبۀ نظری نیز دارد. وجود طبقۀ انقلابی به طور بلاواسطه به جنبش انقلابی و از آنجا نیز به تئوری انقلابی منجر نمی شود. اتفاقا برعکس، تکوین جنبش انقلابی بدون تکوین یک تئوری انقلابی محصول بررسی مبانی آن و ناظر بر آن غیرممکن است. به بیان مارکس: «مقدمتا حتما توافق می کنید که آدمی که نظم معاصر اجتماعی را نفهمیده است، کمتر از آن قادر است هم جنبشی را بفهمد که می خواهد آن را تغییر دهد و هم بیان ادبی این جنبش انقلابی را». (نامه به آننکوف در رابطه با پرودون، جلد 27) برندل با استناد به ماتیک عنوان می کند که « هر تئوری جمعبندی اندیشه ای واقعیتی معین است »، و این "واقعیت معین" را به عمل انقلابی تقلیل می کند. او فراموش می کند که واقعیت معین موضوع تئوری انقلابی نه فقط عمل انقلابی، بلکه کلیت مناسبات اجتماعی جامعۀ سرمایه داری است که عمل انقلابی تنها بخش ناچیزی از آن را تشکیل می دهد. به همین دلیل نیز بود که مارکس در قطعۀ معروف مربوط به "روش اقتصاد سیاسی" اتفاقا عزیمت از واقعیتهای کنکرتی مثل طبقات و مبارزۀ طبقاتی را نادرست قلمداد نموده و به این جمعبندی رسیده بود که: «مشخص از آن رو مشخص است که ترکیب تعینات متعدد است، وحدت تنوع است. بنا بر این در تفکر به مثابۀ روند جمعبندی، به مثابۀ نتیجه ظاهر می شود و نه به مثابۀ نقطۀ عزیمت، گرچه خود نقطۀ عزیمت واقعی و از این رو نقطۀ عزیمت مشاهده و تصور را نیز تشکیل می دهد». جنبش انقلابی یا عمل انقلابی نیز چنین واقعیت مشخصی است که در تئوری تنها به مثابۀ نتیجۀ جمع بندی می تواند ظاهر شود، گر چه خود نقطۀ عزیمت واقعی است. به ویژه هر چه جنبش به پیش می رود، برای پیشروی بیشتر چاره ای جز تجهیز به تئوری انقلابی ندارد. در تئوری انقلابی است که جنبش می تواند گامهای آینده خود را طرحریزی کند و برای مصافهای آتی آماده شود. عمل انقلابی جنبش همواره بیواسطه است، این تئوری انقلابی است که به مثابۀ بیان نظری جنبش انقلابی آن را برای مبارزۀ آینده نیز تجهیز می کند. این نه تنها ایده آلیستی نیست، بلکه دقیقا روال واقعی امور در همه جای جهان بوده و خواهد بود. تنها اگر تئوری را مکتبی آئینی فرض کنیم، تنها در این صورت است که ممکن است کسی به مخالفت با این حکم برخیزد که "بدون تئوری انقلابی عمل انقلابی" نیز وجود نخواهد داشت. پائین تر خواهیم دید که برندل چگونه تئوری را به دنباله روی از خودبخودی تقلیل می دهد.

برندل متوجه نیست که در دوران عادی تکامل سرمایه داری از جنبشی به نام جنبش شورائی پرولتاریا خبری نیست و نمی تواند باشد. نه تنها این، بلکه حتی از جنبش انقلابی پرولتاریا به معنای اخص کلمه نیز نمی تواند حرفی در میان باشد. جنبش انقلابی پرولتاریا می تواند موجود باشد، می تواند فروکش کرده و حتی قابل مشاهده هم نباشد. و اتفاقا این دومی حالت معمول در جامعۀ سرمایه داری است. تنها در دوره های معین تاریخی است که جنبش انقلابی پرولتاریا به گونه ای محسوس وارد حیات اجتماعی می شود. اما هیچکدام از این افت و خیزها تغییری در این واقعیت نمیدهد که طبقۀ انقلابی جامعۀ سرمایه داری، طبقه ای که توان و موقعیت رفع مناسبات سرمایه داری را دارد، همان طبقۀ کارگر است. و در این نیز تغییری به وجود نمی آید که دیر یا زود، زمان برآمدها و انقلابات این طبقه نیز خواهد رسید. مارکس در مبارزات طبقاتی در فرانسه توصیف بسیار زیبائی از افت و خیزهای انقلابی این طبقه به دست می دهد. می نویسد: «...در زمان رونق عمومی [سرمایه داری]، که در آن نیروهای مولدۀ جامعۀ بورژوائی در همان محدودۀ ظرفیت کلی جامعۀ سرمایه داری اینچنین چشمگیر توسعه می یابند، حرفی از یک انقلاب واقعی نمی تواند در میان باشد. چنین انقلابی تنها در دوره هائی ممکن است که این دو فاکتور یعنی نیروهای مولدۀ مدرن و اشکال بورژوائی تولید با یکدیگر در تناقض قرار می گیرند. ... یک انقلاب تازه تنها متعاقب یک بحران تازه امکانپذیر است. چنین انقلابی اما به همان اطمینان [خواهد آمد] که خود بحران». مسألۀ اساسی این است که تا زمان وقوع چنین انقلابی بخش آگاه طبقه چه خواهد کرد؟ آیا خود را به خودبخودی توده های طبقه محدود خواهد کرد، آنچنان که برندل تجویز می کند؟ یا این که انسجام خود را حفظ خواهد کرد، تجارب دوره های پیشین را جمع بندی خواهد کرد، پرولترهای هر چه بیشتری را به صفوف خود جلب خواهد کرد، به طور مداوم و بی وقفه در عرصۀ نظری ایدئولوگهای بورژوازی را به مصاف خواهد طلبید، تودۀ کارگران را در مبارزات روزمره اشان همراهی خواهد کرد و نقشه های لازم را برای تدارک دوران بعدی نبرد طراحی خواهد کرد؟ این دومی تصویر مختصر یک حزب انقلابی کارگری است. آگاهی سوسیالیستی طبقه نه در مناسبات روزمره و در همه حال، بلکه در دوره های چنین برآمدهائی است که شکل می گیرد. در چنین دوره هائی است که تضاد نهفته در مناسبات بین کار و سرمایه که خود بازتابی از تضاد بین ارزش استفاده و ارزش مبادله است، به تناقضی قابل مشاهده برای توده های وسیع کارگران تبدیل می شود. تا آن زمان تنها بخش محدودی از طبقه به چنین روندی آگاه هستند. بخش محدودی که اتفاقا برای حفظ تجارب تاریخی پرولتاریا و انتقال آن به درون طبقه باید که از آمادگی لازم برخوردار باشد. بخش محدودی که اتفاقا برای حل نشدن در مناسبات موجود نمی تواند و مجاز نیست از خودبخودی طبقۀ کارگر که در چهارچوب همان تصورات حقوقی بورژوائی قرار می گیرد تبعیت کند.

گفتیم که نقل قول برندل از ماتیک اتفاقا از این نقطه نظر نیز جالب است که مبارزۀ عملی خود ماتیک ناقض احکام برندل است. برندل به استناد ماتیک تا جائی که می تواند هالۀ مقدس "عمل انقلابی" را برجسته می کند که "تئوری انقلابی" فقط می تواند ناشی از آن باشد، اما به تناقضات خوردکنندۀ عمل خود ماتیک توجه نمی کند که علیرغم ارائه کارهای بسیار با ارزش تئوریک در نظریۀ بحران سرمایه داری – کارهائی که حقیقتا باید به عنوان بخشی از میراث نظری مارکسیسم مورد مطالعه قرار بگیرند – خود سرانجام به این انفعال مطلق می رسد و در پایان کار قابل توجه و مهمش "مارکس و کینز" این انفعال مطلق را چنین فرموله می کند: «مارکس زمانی اعلام کرد که "پرولتاریا یا انقلابی خواهد بود و یا هیچ". در حال حاضر او "هیچ" است و شاید هم چنین بماند» (متن آلمانی، ص 344) حتی برای خود ماتیک هم روشن نبود که اگر تئوری انقلابی بازتاب عمل انقلابی پرولتاریا بود، چگونه "هیچ" می توانست چنین بازتابی در تئوری داشته باشد؟ حقیقتا نوشته های خود ماتیک بازتاب کدام عمل انقلابی پرولتاریا بود؟ هیچ. این تلاش خود پراتیک نظری مستقلی بود که به هیچ وجه زادۀ هیچ جنبش خودبخودی انقلابی ای در هیچ نقطه ای از جهان نبود. حاصل زحمات، بیخوابی ها، بررسی ها و تحقیقات گستردۀ ماتیک بود. همچنان که کار همۀ نظریه پردازان نیز حاصل زحمات خود آنان است. برندل از ماتیک دقیقا ضعیفترین و عقیم ترین وجه نظری را بر میگیرد. علاوه بر این، معلوم نیست برندل در زمان نگارش مقاله اش در سال 1992 به کدام جنبش انقلابی خودبخودی پرولتاریا رجوع می دهد. اگر "کمونیسم شورائی" تئوری ای انقلابی است – که از دید برندل باید باشد -، این تئوری انقلابی در دوره بلاواسطۀ پس از فروپاشی دیوار برلین بازتاب کدام عمل انقلابی پرولتاریا است؟ مگر این که "انقلابات" اروپای شرقی را چنین انقلاباتی بدانیم که به برندل قوت قلب این را می دهند که همه جا به زودی دمکراسی شورائی خواهد آمد.

بر خلاف نظر برندل، تولید نظریه برای پرولتاریا نیز دقیقا مثل تولید ایدئولوژی برای بورژوازی اولا محصول کار معینی است به نام کار فکری که نوع مشخص و متمایزی از پراتیک انسانی است و با عنوان کلی عمل انقلابی نمی توان آن را حذف کرد و ثانیا این تولید نظری نیز نیازمند نیروی مادی ای است که بتواند به عنوان پشتوانۀ آن عمل کند. نظریه پردازان نیز هم برای بقا نیاز به محصولات مادی برای امرار معاش خود دارند و هم برای تولید نظریه نیاز به مناسباتی دارند که بتوانند بستر مادی این نظریات را فراهم کنند. بی دلیل نبود که مارکس در گزارش خود از رابطه با اتحادیه کمونیستها اعلام می کند که در بازگشت از پاریس به همراهی انگلس و ولف و دیگران انجمن آموزشی کارگران را در بروکسل تشکیل دادند و همزمان به انتشار رسالاتی در نقد ملغمۀ سوسیالیسم فرانسوی و انگلیس و فلسفۀ آلمانی نزد فعالین اتحادیه پرداختند. آنها می توانستند رسالاتشان را بدون تشکیل آن اتحادیه هم بنویسند. اما در این صورت آن رسالات جز مجموعه ای آکادمیک چیزی بیش نبود. این که مارکس از آغاز فعالیت نظری خویش تقریبا همواره در جنبشهای انقلابی عصر خود نیز حضور داشته است امری ناشناخته نیست. یک تمایز مهم بین مارکس و انبوه "مارکسیستها" و "پسا مارکسیستها" ی حقوق بگیر دانشگاهها و اتاقهای فکر و مؤسسه های تحقیقاتی در همین بود که به جای تکوین نظریات خویش در کلاسهای درس دانشگاه و به جای بکارگیری دستیاران دانشجوی دکترا، مارکس در تبادل نظر و در مجادله دائمی با انقلابیون قرار داشت. به ویژه از زمانی که مارکس در ارتباط با جنبش کارگری دوران خویش قرار گرفت، نه تنها در این اصل تغییری ایجاد نشد، بلکه در مقاطع مختلف و در سازمانهای مختلف انقلابی کارگران، اشکال معین فعالیت حزبی را نیز هم خود به پیش برد و هم به نوبۀ خود برای تقویتشان فعالیت نمود. این هم در اتحادیۀ کمونیستها واقع گردید و هم در انترناسیونال اول که مارکس به گواه اسناد متعدد همواره خواهان تمرکز در رهبری آن بود.

برندل اما مخالف هر گونه تحزب کارگران است. او هر گونه تحزب را قیمومیت بر کارگران قلمداد می کند. اما نکتۀ قابل توجه این است که این مخالفت بلاواسطه پس از تأکید مجدد بر نقش ویژۀ تئوری نزد کمونیسم شورائی عنوان می گردد تا اینجا نیز نشان دهد که این مخالفت با تحزب بر همان اساس مخالفت با ایدۀ "بدون تئوری انقلابی جنبش انقلابی نمی تواند وجود داشته باشد" بنا شده است. برندل می نویسد: «تئوری کمونیسم شورائی بر مبارزات جاری در عصر ما و بر گرایشات امروزی توسعۀ سرمایه داری متکی است، همچنان که تئوری مارکس بر مبارزات طبقاتی آن دوره و بر گرایشات سرمایه داری همان زمان ناظر بود. این هم نتیجۀ [بکارگیری] همان روش تحقیق است. اگر کمونیسم شورائی مصرا مخالف این است که کارگران در انضباط محکم از هر گونه رهبری حزبی اطاعت کنند، اگر موافق خودبخودی و [حق] تعیین سرنوشت است، به خاطر آن است که تحول مبارزۀ طبقاتی واقعی جاری هر چه روشنتر دلایلی غیر قابل صرفنظر کردن از آن به دست می دهد که یک جنبش جدید کارگران و مستقل از هر گونه "قیمومیت" متأثر از هر گونه ایدئولوژی ورشکسته ای تنها چشم انداز موجود را می سازد». او نخست تئوری کمونیسم شورائی را بر گرایشات امرزوی توسعۀ سرمایه داری بنا می کند و مدعی می شود که این همان روش مارکس است و سپس مخالفت خویش با تحزب و مبارزۀ منضبط حزبی کارگران را نیز بر این بنا می کند تحول مبارزۀ طبقاتی جاری (یعنی در سال 1992 و در یکی از سیاهترین دوره های پیروزی ارتجاع سرمایه داری) از قضا دلایل غیر قابل صرفنظر کردن ضرورت یک جنبش مستقل از قیمومیت یا فاقد تحزب را به دست می دهد. اینجا فقط می توان با لنین همراه شد که خطاب به اکونومیستها عنوان می کرد که بله « تئوری سوسیالیستی عمیقتر و درست تر از هر [تئوری] دیگری عوامل فلاکت طبقۀ کارگر را نشان می دهد و به همین خاطر از جانب کارگران به سادگی پذیرفته می شود؛ مشروط به این که خود این تئوری در مقابل خودبخودی سینه سائی نکند، مشروط به این که خود را تابع خودبخودی نکند.»، مشروط بر این که مثل برندل تحول لحظه ای در حال وقوع را به عنوان قانونی عمومی تعمیم ندهد و به دنباله روی از آن نیفتد.

اما این سینه سائی در مقابل جنبش خودبخودی که با تقدیس آسمانی "عمل انقلابی" همراه می شود، روی دیگر خود را در برخورد به تئوری نیز نشان می دهد. در اینجا مشخص می شود که مخالفت با آن حکم لنین درباره تئوری انقلابی، از آن حد نیز فراتر می رود و به این حکم ختم می شود که « تئوری کمونیسم شورائی بر مبارزات جاری در عصر ما و بر گرایشات امروزی توسعۀ سرمایه داری متکی است، همچنان که تئوری مارکس بر مبارزات طبقاتی آن دوره و بر گرایشات سرمایه داری همان زمان ناظر بود. این هم نتیجۀ [بکارگیری] همان روش تحقیق است». روشن است که در اینجا "عصر" نه به معنای دوران سرمایه داری، بلکه به معنای محدود دورۀ بلاواسطه پیش رو به کار می رود. به این ترتیب تئوری نه ناظر بر روند تاریخی تحول سرمایه داری، نه در برگیرندۀ روندهای پایه ای آن در تمام دوره های تکاملی اش، نه بیان گرایش عمومی آن به طور کلی و مستقل از دوره های رونق و بحران و رشد و رکود، بلکه منحصرا ناظر بر گرایشات امروزی توسعۀ سرمایه داری است. ما نیز از برندل می پذیریم که تئوری کمونیسم شورائی حقیقتا همین است. اما برندل مدعی است که اولا این همان روش مارکس است. ما بالاتر اشاره کردیم که روش مارکس چه بود و خوانندۀ علاقمند می تواند جزئیات بیشتر را نزد خود مارکس تحقیق کند. اینجا همینقدر بگوئیم که این روش مارکس نبود. اما مهم تر از آن و ثانیا برندل معتقد است که تئوری مارکس هم همین بوده. تئوری مارکس هم «بر مبارزات طبقاتی آن دوره و بر گرایشات سرمایه داری همان زمان ناظر بود ». به بیان دیگر، تئوری مارکس امروز و برای بررسی گرایشات امروزی توسعۀ سرمایه داری کارآئی ندارد. آیا این بیان خجولانه حکم مبلغان و ایدئولوگهای دست راستی بورژوازی نیست که تئوری های مارکس را کهنه شده و مربوط به دوران اولیه رشد سرمایه داری قلمداد می کنند؟ برندل چنین نتیجه گیری ای نمی کند. نفس مراجعه او به ماتیک که اتفاقا در بررسی روندهای عمومی سرمایه داری یکی از معدود مارکسیستهائی است که به هستۀ اصلی نظریه مارکس نزدیک شده است، خلاف این را گواهی می دهد. اما لجاجت برندل در مخالفت با حکم درست لنین و مخالفت بی پایه او با تحزب کارگران به طور کلی وی را تا این نقطه سوق می دهد که تئوری مارکس را هم ناظر به مبارزات طبقاتی آن دوره قلمداد نموده و این سلاح پرولتاریا را از دست او بگیرد. تئوری مارکس البته ناظر بر گرایشات سرمایه داری دوران او نیز بود. اما نه ایدئولوژی آلمانی، نه گروندریسه، نه نظریه های ارزش اضافه و سرانجام نه کاپیتال، هیچکدام محدود به گرایشات سرمایه داری آن دوران نبودند. آنها نشان دادند که غولهای اندیشۀ دوران معاصر از دل پرولتاریا عروج خواهند کرد. تمام ارزش کار اندیشمندان بزرگ تاریخ بشر در آن است که آنها از چهارجوبهای محدود دوران خویش فراتر رفته و افق تاریخی وسیع تری را در مقابل انسان گشوده اند. اهمیت کار سترگ مارکس نیز نه فقط در تبیین روندهای پایه ای سرمایه داری بلکه در ایجاد انقلابی در اندیشۀ بشری نیز بود که تأثیرات عمیق خود را بر تمام اندیشۀ اجتماعی نیز بر جا گذاشت. با مارکس این افتخار تاریخی نصیب پرولتاریای مدرن شد که مؤثرترین اندیشمند دوران معاصر را تقدیم بشریت نمود. این میراث گرانبهائی است که امروز نیز نقطۀ اتکاء پرولتاریای انقلابی را تشکیل می دهد و باید بدهد.

اما اهمیت این مباحثه تنها به دلیل روشن شدن نقش تاریخی مارکس نیست. اهمیت این مباحثه به ویژه از آن رو نیز هست که دستاوردهای تاریخی پرولتاریای انقلابی را از تئوری انقلاب امروز پرولتاریا حذف می کند. تئوری انقلاب پرولتاریا نه فقط ناظر بر گرایشات امروزی توسعۀ سرمایه داری است، بلکه همچنین همۀ این دستاوردهای تاریخی را نیز باید در خود داشته باشد. دستاوردهائی که نه تنها پیش داده های تئوری امروز پرولتاریای انقلابی، بلکه مبانی آن را تشکیل می دهند. تئوری مارکس تا پیش از 1871 نمی توانست تجربۀ کمون پاریس را در خود داشته باشد. پس از کمون اما تجربۀ آن به جزء جدائی ناپذیری از نظریه انقلاب تبدیل شد. همچنان که تئوریهای مارکسیستها تا پیش از انقلاب اکتبر نمی توانست تجربۀ تاریخی یک انقلاب پیروزمند پرولتاریائی را در خود داشته باشد و پس از آن باید این تجربه را در خود می داشت به همان منوال که امروز تجربۀ شکست آن – و شکست انقلاب آلمان – را نیز باید در خود داشته باشد.

برخی نتایج عملی

طرح موضوع رابطۀ بین حزب انقلابی پرولتاریا با کل طبقه و نقش آن در انقلاب اجتماعی و رابطه آن با سایر اشکال سازمانیابی طبقه کارگر و نوع و آرایش آتی طبقه در دولت پس از انقلاب مبحثی نیست که بتوان با یک نوشته به تمام وجوه آن پرداخت. آنچه در نوشته کنونی طرح شده است، گامی است برای طرح دقیق تر همۀ این مباحث. با این حال می توان به عنوان یک جمع بندی مقدماتی و بدون طرح ادعای جامعیت، برخی نتایج عملی بحث را به میان کشید:

اول – انقلاب اجتماعی پرولتاریا تابعی از ارادۀ انقلابی پرولتاریا نیست. ارادۀ انقلابی پرولتاریا شرط لازم برای انقلاب اجتماعی است، اما تعیین کنندۀ زمان وقوع آن نیست. برعکس، در زمان وقوع انقلاب است که خود این ارادۀ انقلابی تکوین یافته و تودۀ کارگران برای بنای نظام جدید آموزش می یابند. این انقلابی است که در شرایط معینی واقع می شود. شرایطی که در آن روابط تولیدی به سد راه نیروهای مولده بدل شده اند.

دوم- انقلاب اجتماعی پرولتاریا انقلابی است برای تغییر بنیادی امور. این انقلابی است که برقراری آگاهانه مناسبات در جامعۀ انسانی را برای اولین بار در تاریخ بشر جاری می کند. موضوع این انقلاب تجدید سازمان کامل اجتماعی است.

سوم – اگر قرار است که این انقلاب بنیانهای جامعه را دگرگون کند، یک پیش شرط ضروری آن این است که خود توده ها باید درگیر باشند، خودشان باید درک کرده باشند که موضوع بر سر چیست و برای چه چیزی باید با جان و زندگی خود وارد میدان شوند.

چهارم – تدارک انقلاب اجتماعی بدون یک حزب انقلابی امکانپذیر نیست. حزب انقلابی انقلاب را به وجود نمی آورد، سازمان تدارک انقلابیون برای به فرجام رساندن موفقیت آمیز انقلاب پرولتاریائی است.

پنجم – حزب انقلابی پرولتاریا تنها می تواند حزب خود طبقه باشد. خصلت طبقاتی حزب نه فقط در سیاستها و تئوریها، بلکه در ساختار حزب نیز خود را نشان می دهد. حزب پرولتاریا اساسا متشکل از کارگران کمونیست، برای سازماندهی مبارزۀ کمونیستی خود آنان وتحت رهبری خود آنان است.

ششم –  روشنفکران طبقات دیگر تا جائی در حزب طبقاتی پرولتاریای انقلابی قرار می گیرند که اولا در ترکیب طبقاتی حزب تغییری به زیان کارگران ایجاد نشود و ثانیا با فراگیری عمیق مارکسیسم همه و هر گونه بقایای علوم اجتماعی بورژوائی را کنار گذاشته و از موضع طبقاتی پرولتاریا به مبارزۀ انقلابی بپردازند.

هفتم – امر تدارک انقلاب اجتماعی محدود به پیشبرد مبارزۀ سیاسی نیست. یک وظیفۀ دائمی حزب طبقاتی پرولتاریا تأمین مبانی لازم تولید تئوری و تولید نظریه پردازان پرولتاریا است. به همانگونه که بورژوازی ایدئولوگهای خود را سازمان می دهد، حزب پرولتاریا نیز نظریه پردازان خود را پرورش می دهد. نظریه پردازانی که به آخرین دستاوردهای علوم مجهز بوده و توانائی مقابلۀ همه جانبه با ایدئولوگهای بورژوازی را داشته باشند. بازتولید نظریۀ انقلابی یک وظیفۀ دائمی حزب پرولتاریا است.

هشتم – وظیفۀ حزب پرولتاریا با درک علمی ساختارهای اقتصادی جامعه و روندهای پایه ای آن، پی بردن به مکانیسمهای موجود مبارزۀ انقلابی پرولتاریا و یاری رساندن به انکشاف آن است و نه اعلام آئینهای مستقل از تاریخ. حزب پرولتاریا حزب تحقق سیستمهای فکری مبتنی بر اصول عام و انتزاعی نیست، حزب تحقق دائمی کمونیسم به عنوان جنبش در حال شدن است. مبارزۀ سیاسی یک رکن فعالیت حزب انقلابی پرولتاریا را شکل می دهد. در مبارزۀ سیاسی است که رابطۀ بین طبقات به فشرده ترین شکلی بیان می شود. آگاهی سوسیالیستی طبقه بیش از همه در این عرصه است که شکل میگیرد: در مبارزۀ سیاسی خود طبقه و حزب انقلابی اش.

نهم – مبانی نظری حزب پرولتاریا بر میراث مارکسیسم استوار است. در این میراث تجربۀ دولت شورائی کمون به همان اندازه نقش دارد که تجربۀ انقلاب پرولتاریائی اکتبر 1917. انقلاب اجتماعی آینده از همان نقطه ای به کار خود ادامه خواهد داد که پرولتاریای روسیه در آن متوقف ماند.

دهم – حزب پرولتاریا تنها در شکل کشوری است. نقطۀ عزیمت آن و همچنین آیندۀ آن اما جهانی است.

یک شاخص اصلی موفقیت کنفرانس تجدید سازمان کمونیسم معاصر در تدوین برنامه هائی خواهد بود که بر این مبانی شکل گرفته و راهکارهای عملی برای شکل دادن به ساختار و آرایش حزبی مناسب دوران معاصر را نشان دهند.

بهمن شفیق

دیماه 1392

ژانویه 2014



[1] همین برنامۀ نیم بند ارفورت نیز پس از نقدی که انگلس بر پیش نویس آن نوشته بود فرموله شد.هورست بارتل، مورخ آلمان شرقی، در توضیح مبارزۀ انگلس برای آماده سازی حزب سوسیال دمکرات در جهت برداشتن یک گام رادیکال و زدودن نتایج برنامۀ گوتا می نویسد که انگلس در ژانویه سال 1891 برای تدارک سیاسی کنگره ای که قرار بود تشکیل شود، نخست نقد برنامۀ گوتا را که از زمان نگارش آن سال 1875 هنوز منتشر نشده بود، انتشار می دهد. پس از آن نیز باز هم دقیقا در جهت تدارک سیاسی کنگره در بهار همان سال اثر استادانۀ مارکس دربارۀ درسهای کمون پاریس تحت عنوان "جنگ داخلی در فرانسه" را منتشر می کند. با این حال پیش نویسی از جانب رهبری حزب تهیه شده که کمترین آمادگی را برای جذب این ایده ها در خود داشت. در پیش نویس اولیه و در مورد نظام سیاسی، در بخش مطالبات آمده بود " قانونگذاری مستقیم توسط مردم، یعنی حق پیشنهاد و رد توسط مردم". همین. نه صحبتی از جهمهوری به میان آمده بود و نه حتی از انتقال تمام قدرت به پارلمان. انگلس در نقد بر پیش نویس نوشت که " اگر یک چیز معلوم باشد آن هم این است که حزب ما و طبقۀ کارگر تنها تحت شرایط یک جمهوری دمکراتیک می توانند به قدرت برسند. این حتی شکل ویژه دیکتاتوری پرولتاریا است". انگلس در واقع بر همان دیدی تأکید می کرد که قبلا و در سال 1883 در نامه ای به برنشتین به آن پرداخته و نوشته بود که " نزد ما [در آلمان] اولین و بیواسطه ترین نتیجۀ انقلاب می تواند و باید به لحاظ شکل هیچ چیز دیگری غیر از جمهوری بورژوائی باشد. این اما فقط یک ایستگاه کوتاه بینابینی است، چرا که ما خوشبختانه فاقد یک حزب ناب جمهوریخواه بورژوائی هستیم. جمهوری بورژوائی ... مقدمتا به جذب توده های کارگر برای سوسیالیسم انقلابی یاری می رساند".  در نقد پیش نویس انگلس تأکید کرده بود که اگر شرایط آلمان اجازه طرح علنی شعار جمهوری را نمی دهد، لازم است که برنامه خواست تمام قدرت به دست پارلمان را طرح کند. پس از تمام این مباحثات بند مربوطه به این شکل در برنامه تکمیل شد: "حق تعیین سرنوشت و خودمدیریت مردم در پارلمان، دولت، نواحی و شهرداریها". تمام استراتژی انقلابی یکسره به تاکتیکی برای حضور در ارگانها بدل گردید.

[2] معرفی انقلاب اکتبر به عنوان پدیده ای ویژۀ "روسیۀ عقب ماندۀ آسیائی" همواره یکی از ابزارهای ایدئولوژیک بورژوازی برای مقابله با اعتبار جهانی این انقلاب نزد پرولتاریای سایر کشورها بوده است. با رده بندی انقلاب اکتبر به عنوان انقلابی در یک کشور استبدادی، رهبران این انقلاب و بویژه لنین نیز به عنوان رهبر جنبشی عقب مانده معرفی می شدند و هنوز هم می شوند. این تلقی اما به ایدئولوگهای رسمی بورژوازی غرب محدود نماند. نظریه پردازان "کمونیسم چپ" اروپائی نیز تمام تلاش خود را برای معرفی لنین به عنوان یک تاکتیسین حزبی ویژۀ روسیه و به این وسیله بی اعتبار نمودن میراث نظری لنین به کار بردند. این روش نه فقط نسبت به پراتیک سیاسی لنین و آثار مستقیما سیاسی او، بلکه همچنین نسبت به آثار نظری لنین به کار گرفته شد. از جمله کارل کرش و آنتون پانه کوک از مؤثرترین کسانی بودند که در رواج این نظریه نقشی اساسی داشتند که کتاب "ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم" لنین برای مقابله با مخالفان حزبی اش پس از شکست انقلاب 1905 و برقراری ارتجاع استولیپینی به رشته تحریر درآمد و فاقد هر گونه ارزش علمی است. پانه کوک و کرش محتوای علمی کتاب را ناچیز قلمداد نموده و آن را به عنوان بخشی از مبارزۀ حزبی درون سوسیال دمکراسی روسیه اساسا اثری سیاسی قلمداد می نمایند. در حقیقت کرش و پانه کوک با این رده بندی اثر لنین نخست آن را به عنوان پدیده ای روسی معرفی می کنند تا با تداعی عقب ماندگی روسیه، خود مباحث را نیز بی اعتبار معرفی کرده و راه را برای نظریات التقاطی خویش باز کنند. پرداختن به این نظریات التقاطی فرصتی دیگر می طلبد. اما اشاره به این لازم است که بر خلاف تحریفات کرش و پانه کوک، نه تنها اثر لنین در سطح جهانی به عنوان یک اثر مهم در مباحثات مربوط به دیالکتیک ماتریالیستی نقش ایفا کرد، بلکه در همان زمان پیدایشش کاملا بالاترین سطح مباحثات علمی در جهان را در خود بازتاب می داد.  ریشارد آلبرشت در مقالۀ ارزنده اش در شماره 74 نشریۀ آرگومنت در سال 1972 تحت عنوان "نقد کرش و پانه کوک بر ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم لنین" به روشنی بی پایگی ارزیابی های کرش و پانه کوک را نشان داده و روشن می کند که در پایان قرن نوزده و آغاز قرن بیستم میلادی بازگشت به ایده آلیسم فلسفی روندی جهانی بود که نه فقط روشنفکران انقلابی سرخورده از شکست انقلاب 1905 در روسیه را در خود فرو می برد، بلکه بر کل تحول علمی جهان تأثیرات عمیقی بر جا می گذاشت. آلبرشت سه سطح مختلف را در مجادله لنین با ارنست ماخ از هم تفکیک می کند که وجه مربوط به شکست انقلاب در روسیه تنها به عنوان سطح سوم مباحثه طرح می شود. پیش از آن اما آلبرشت در سطح نخست پوزیتیوسیم ماخ را نزد روشنفکران جایگزینی مناسب برای ایده آلیسم عریانی می داند که در اثر پیشرفت عظیم علوم طبیعی در قرن نوزده دیگر قادر به خودنمائی نبود. در سطح دوم مباحثه که اتفاقا بیش از سطح اول اهمیت و به روز بودن مجادله را روشن می کند، آلبرشت به طور مشخص به تحولات در فیزیک می پردازد و می نویسد: «سطح دومی از تحلیل تاریخی-ماتریالیستی روآوری فلسفۀ بورژوائی به فلسفۀ ایده آلیستی ویا فلسفه های "راه سوم" را باید در تحول علوم طبیعی و بویژه در فیزیک باید جست. در این تحول، جلب علوم طبیعی در روند ارزش زائی کاپیتالیستی در پایان قرن نوزده است که خود را نشان می دهد. اکتشافات فیزیک – که اغلب به عنوان انقلابی کردن کل علوم طبیعی قلمداد می شدند (اشعۀ ایکس، رادیو آکتیویته، تئوری نسبیت و مدل اتم) – هر چه بیشتر تجربه را به عنوان پایۀ تئوری سازی به میان کشیدند و از آن هم گذشته نه فقط تفکر تئوریک دانشمندان علوم طبیعی را تحت تأثیر قرار دادند، بلکه همچنین موضوع کار فلاسفۀ بورژوازی نیز قرار گرفته – و بویژه در تئوری علم به کار گرفته شدند. به طور همزمان تمام جهان بینی روشنفکران بورژوازی بویژه بعد از تکوین و (اساسا پس از سالهای 20) توده گیر شدن تئوری نسبیت انیشتین به طور پایداری تحت تأثیر قرار گرفت. بر این اساس می توان فلسفۀ ماخ و پس از سال 1905 بکارگیری آن توسط روشنفکران روسی نزدیک شده به جنبش کارگری برای تجدید نظر در مارکسیسم را به عنوان امتداد یک گرایش [جهانی] دانست...". کرش و پانه کوک با نفی این نقش جهانی، در واقع نزدیکی خود با این گرایش را به گونه ای غیر مستقیم نشان می دادند. ماخ نیز تلاش می کرد تحت پوشش لفاظی از بین بردن دوئالیسم عین و ذهن، جهان عینی را انکار کند، همچنان که نظریۀ به ظاهر انقلابی پراکسیس نزد کرش و پانه کوک چیزی جز تخریب مبانی ماتریالیستی مارکسیسم نیست.

[3] آلفرد شرودر در کار با ارزشی تحت عنوان "انقلاب اکتبر، تکوین تئوری مارکسیستی و مبارزۀ طبقاتی در جوامع توسعه نیافته" به بررسی وسیعی از مسألۀ دهقانی در روسیه دست زده و معضل کلیدی انقلاب اکتبر را در عدم توفیق کلیه فراکسیونهای سوسیال دمکراسی در حل این مسأله می داند. بررسی شرودر از ساخت دهقانی مناطق مختلف روسیه و روابط مالکیتی متفاوت در این مناطق به خوبی نشان می دهد که چرا و چگونه دهقانان مناطق مرکزی روسیه از دولت انقلابی بهره مند شده و در جنگ داخلی به حمایت از آن برخاستند، در حالی که دهقانان مناطقی مثل اوکراین و قفقاز به مخالفت با دولت برآمده از انقلاب اکتبر برخاستند و به جبهۀ سفید ها و یا آنارشیستهای ماخنو پیوستند. تفاوت اصلی در این مناطق را شرودر در گستردگی مالکیت خصوصی و یا جماعتهای روستائی می بیند. او معتقد است که رفرم ارضی بلشویکها جماعتهای روستائی را نه تنها تضعیف نکرد، بلکه تقویت نیز نمود. مشکل بررسی شرودر در این است که او تحولات سوسیال دمکراسی روسیه را به این موضوع مرکزی تقلیل می دهد و وارد بررسی مسائلی از قبیل ساختار خود سوسیال دمکراسی و نقش کارگران در آن نمی شود.

http://www.kommunistische-debatte.de/geschichte/su1993.html

[4] اشاره به دو موضوع در موضعگیری کائوتسکی لازم است. نخست این که کائوتسکی با موضعگیری اش عملا موقعیت منشویسم و شخص پلخانوف را در مقابل بلشویسم تضعیف می نمود. این که چرا کائوتسکی که خود در تعویق چشم انداز و دوزنمای انقلاب در حزب سوسیال دمکرات آلمان نقشی کلیدی ایفا کرده بود، اکنون و در برخورد به انقلاب روسیه موضعی نسبتا انقلابی اتخاذ می کرد، سؤالی است که نمی توان باقطعیت بدان پاسخ داد. شاید این موضعگیری پاسخ دیرهنگامی بود به پلخانوف که در سال 1898 و در جدال با برنشتین کائوتسکی را تلویحا به سازشکاری متهم نموده بود و اکنون خود او بود که از جانب کائوتسکی بر صندلی اتهام سازشکاری قرار می گرفت. نکتۀ دوم این که کائوتسکی از امکان کسب قدرت توسط "سوسیال دمکراسی" حرف می زند یا به عبارتی روشن تر کسب قدرت توسط حزب سوسیال دمکرات را هم امکانی واقعی می بیند و هم نه تنها در آن ایرادی نمی بیند، بلکه آن را منطبق با منطق تحولات انقلاب روسیه می بیند، در حالی که در ادبیات لنین – لااقل در این دوره – در هیچ کجا صحبت از به قدرت رسیدن "حزب سوسیال دمکرات" نیست و همه جا از دیکتاتوری طبقه به همراهی دهقانان حرف زده می شود. اینجا روشن می شود که لشگرکشی صلیبی کائوتسکی بر علیه "دیکتاتوری حزبی" لنین پس از انقلاب اکتبر، تنها پردۀ ساتری است بر علت واقعی مخالفت کائوتسکی با این انقلاب یعنی مخالفت با خود انقلاب که عبارت پردازی بر علیه "دیکتاتوری حزبی" فقط ماسک عوامفریبانۀ آن را تشکیل می داده.

[5] پرداختن به اشتباهات تروتسکی در طول سالها فعالیت سوسیالیستی به معنی نفی توانائی های فوق العاده و خدمات ارزندۀ وی به پرولتاریای جهانی نیستند. تروتسکی در مقاطع متعددی نشان داد که از شم انقلابی و تعهد طبقاتی نیرومندی برخوردار بود. از جمله در برخورد به مسألۀ سازماندهی شورائی کارگران در جریان انقلاب 1905، در مقطعی که بلشویکها هنوز در قدرتگیری شوراها عامل رقیبی در برابر حزب را می دیدند، تروتسکی با استقبال از این شکل نوین سازماندهی نه تنها خود به عنوان نماینده شورای کارگران پظرزبورگ انتخاب شد، بلکه همچنین نقشی اساسی در تصحیح دیدگاه بلشویکها ایفا نمود. همچنین است در جریان مبارزات بین ماههای آوریل تا اکتبر 1917 که تروتسکی با پایداری تمام نخست از شعار همۀ قدرت به شوراها به دفاع برخاست و سپس نیز در تدارک قیام مسلحانه دوش به دوش لنین به مبارزه پرداخت. و بویژه و شاید مهم تر از همۀ اینها باید از نقش تاریخی تروتسکی در سازماندهی ارتش سرخ یاد کرد. بیهوده نبود که لنین در وصیتنامه خویش از تروتسکی به عنوان "تواناترین عضو در کمیتۀ مرکزی کنونی" نام برده بود.

[6] اخیرا کتابی تحت عنوان "اپوزیسیون بلشویکی علیه لنین: گابریل میاسنیکوف و گروه کارگران" از جانب جمعی به نام "پویندگان تجارب تاریخی- طبقاتی کارگران" منتشر شده است که حاوی مطلبی از پاول آوریچ در معرفی گروه کارگران و میاسنیکوف و همچنین ترجمه نامۀ لنین به میاسنیکوف است. مترجمین این نامه با لاقیدی غیر قابل باوری چنان ترجمه ای از نامۀ لنین به دست داده اند که تصویری کاملا غیر واقعی از برخورد رفیقانۀ لنین به میاسنیکوف به دست می دهد. از جمله آنها در رابطه با توصیۀ لنین به میاسنیکوف مبنی بر طرح موضوعات به طریق منطقی و رو آوردن به کار روتین برای اصلاح امور، "کار روتین" را به "کار با بیل" ترجمه کرده و از قول لنین نوشته اند که «چرا از کار کردن با بیل بترسیم (سوء استفاده کردن را از طریق کمیسیون کنترل مرکزی یا مطبوعات حزبی، پراودا محکوم نکنیم)؟ سوء ظن دربارۀ کار سخت با بیل سبب دستپاچگی مردم می شود تا راه آسان "آزادی مطبوعات" را جستجو کنند (برای بورژوازی).» آشنائی با زبان پیشکش، کسی که در مسأله ای با چنین اهمیت دست به اقدام و موضعگیری می زند، حداقل باید به آن چه منتشر می کند کمی هم فکر کند. حقیقتا برای مترجم یا مترجمین حتی لحظه ای هم این سؤال طرح نشد که ربط بین "کار کردن با بیل" با "مبارزه با سوء استفاده های درون حزبی" چیست؟ ظاهرا نه. متن به احتمال قوی از انگلیسی برگردانده شده است. اگر مترجم کمی فکر می کرد، خیلی ساده می شد فهمید که spade work معنائی غیر از کار کردن با بیل را دارد. در فارسی هم به کار آرام روتین می گویند "خشت روی خشت گذاشتن". اما هیچکس در یک حزب کمونیستی حقیقتا خشت به دست نمی گیرد و روی خشت دیگر نمی گذارد.

[7] در سال 2004 و پس از انتشار "پیش نویس منشور تشکل ضد سرمایه داری" از جانب محسن حکیمی و دوستانش، من و زنده یاد یداله خسروشاهی نقدی بر این منشور نوشتیم و به امید یک مجادله متین و اصولی از طریق رفیقی برای آنها فرستادیم. بعد از مدتی با این واکنش مواجه شدیم که نویسندگان منشور نه تنها از نقد ما استقبال نکرده بودند، بلکه از این نیز دلخور شده بودند که چرا اصولا این پیش نویس به دست ما نیز رسیده بود. به هر رو، پس از انتشار منشور، ما نیز آن نقد را علنی کردیم. ما در این نقد از جمله نوشته بودیم: «پیش نویس... با یکی گرفتن تضاد بین کار و سرمایه و ستیز بین آن دو است که رابطه بین کار مزدی و سرمایه را صرفا مبتنی بر ستیز می داند و اجماع یا توافق روزمره بین کارگر و سرمایه دار در مبادله متقابل را نادیده می گیرد و بر همین اساس به نادرست عنوان می کند که کار مزدی در جهت نابودی سرمایه عمل می کند. کار مزدی اما نه تنها در جهت نابودی سرمایه عمل نمی کند، بلکه در جهت تحکیم سلطه آن عمل می کند. علیرغم وجود تضاد بین کار و سرمایه در مناسبات روزمره و مادام که سرمایه داری مسلط است، این اجماع و توافق است که رابطه روزمره بین کار و سرمایه را شکل می دهد. هر مبارزه ای بین کارگر و سرمایه دار با توافقی معین ختم می شود که سر آغاز روند به کار گرفتن نیروی کار در تولید است. در پایان این روند سرمایه باز هم بیشتر رشد کرده است و با قدرت بیشتری در مقابل کارگر جلوه گر می شود. علت اصلی رشد سرمایه هم وجود کار مزدی است. به همین دلیل در مناسبات سرمایه داری قدرت تولیدی انسان به عنوان قدرت تولیدی سرمایه جلوه گر می شود و هر چه این قدرت افزایش یابد به همان نسبت سرمایه نیرومند تر می شود. نتیجه مستقیم گسترش کار مزدی تحکیم بیشتر مناسبات سرمایه داری است و نه نابودی آن». پس از مدتی از سوی ناصر پایدار پاسخی به نوشتۀ ما منتشر شد تحت عنوان "چرا تشکل سراسری و ضد سرمایه داری طبقۀ کارگر؟". این پاسخ به حدی دور از موضوع بود که ما نیازی به جواب دادن به آن ندیدیم. پایدار پاسخ خود را به سؤالی که خود در عنوان مقاله اش طرح کرده بود به این شکل در آغاز مطلب می دهد: « پاسخ این سؤال هیچ پیچیده نیست. طبقه کارگر باید با اتکاء به نیروی خود تشکل ضدسرمایه داری و سراسری خویش را ایجاد کند، به این دلیل بسیار بدیهی که جنبش وی ماهیتاً ضدسرمایه داری و سراسری است، دلیل ضد سرمایه داری بودن و سراسری بودن جنبش او نیز این است که مطالبات و انتظاراتش ضدسرمایه داری و سراسری است. وقتی از مطالبات طبقه کارگر سخن می رود، معنایش دستیابی این طبقه به همه انتظارات، امکانات، نوع زندگی و تحولاتی است که نظام سرمایه داری سد راه تحقق آن است. ریشه جدائی  کارگر از این مطالبات، انتظارات و دورنماها در کجاست؟. معلوم است که در عمق رابطه کار و سرمایه قرار دارد. به بیان دیگر کارگران از سرمایه داران و دولت آنها تا چشم کار می کند طلبکارند و به عنوان یک طبقه به وضعیت خود در نظام سرمایه داری سخت اعتراض دارند. این طلب از چه بابتی است؟ و محتوای این اعتراض چه می باشد؟ طلب کارگران از نظام سرمایه داری بابت کار اضافی وحشتناکی است که برای این نظام انجام داده و می دهند. بنابراین مبارزه کارگران برای تحقق مطالبات و اهداف خود، علی العموم و به میزانی که آنان تحت تاثیر سموم ضد کارگری رفرمیسم چپ و راست قرار نگرفته باشند، همان بیرون کشیدن محصول کار اضافی خود از چنگال سرمایه و سرانجام نابودی رابطه تولید اضافه ارزش است. بسیار واضح است که این رویکرد سوای ضدیت ماهوی کارگران با سرمایه و نظام سرمایه داری معنای دیگری  ندارد». پایدار که به طور معمول در مطالبش انشانویسی را با استدلال اشتباهی می گیرد، در این قطعۀ حماسی هم شاعرانه آرزوهای خود را به جای واقعیت می نشاند. از مطالبات طبقۀ کارگر حرف می زند، آن هم از همۀ مطالبات و انتظاراتش. اما تنها نمی گوید که کارگران در جهان واقعی این مطالبات را طرح نکرده اند، بلکه  این خود اوست که دارد از زبان کارگران حرف می زند. او متوجه نیست که بین دنیای تخیلاتش با دنیای واقعی فاصلۀ یک آسمان هپروت تا یک زمین ناسوت است. شاهکار انشانویسی پایدار که در تمام نوشته هایش به مثابه ترجیع بندی دائمی تکرار می شود در این حکم است که «مبارزه کارگران برای تحقق مطالبات و اهداف خود، علی العموم و به میزانی که آنان تحت تاثیر سموم ضد کارگری رفرمیسم چپ و راست قرار نگرفته باشند، همان بیرون کشیدن محصول کار اضافی خود از چنگال سرمایه و سرانجام نابودی رابطه تولید اضافه ارزش است». پایدار نمی فهمد که شکل مزدی کار در سرمایه داری اتفاقا همین "کار اضافی" را پنهان می کند و برای فهمیدن همین نکتۀ کوچک باید ابتدا از آگاهی سوسیالیستی برخوردار بود و این آگاهی سوسیالیستی در سطح وسیع در مناسبات روزمره بین کار و سرمایه ظهور نمی کند. به همین علت نیز پایدار نمی توانست حکم ما در نقد پیش نویس منشور را بفهمد که مبارزه برای دستمزد هر بار با سازشی به پایان می رسد. در نوشتۀ دیگری به این خواهیم پرداخت که پایدار و کل "جنبش لغو کار مزدی" در تقدیس جنبش کارگری به عنوان جنبشی در همه حال ضد سرمایه داری و خواهان لغو کار مزدی در حقیقت وارث بخشی از میراث فکری منصور حکمت اند.

Write comments...
or post as a guest
Loading comment... The comment will be refreshed after 00:00.

Be the first to comment.

کنفرانس مؤسس

  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت سوم)
    از موضع تئوری مارکسیستیِ بحران و فروپاشی، این امر از ابتدا از نظر گروسمن مسلم است که برای پرولتاریا انتظار تقدیرگرایانه فروپاشیِ خود به خود ، بدون آن که فعالانه در آن دخالت کند؛ قابل طرح نیست. رژیم های کهنه…
  • حزب پرولتاریا
    حزب وظایف خود را تنها به شرطی می تواند ایفا کند که خود تجسم نظم و سازمان باشد، وقتی که خود بخش سازمانیابی شدۀ پرولتاریا باشد. در غیر این صورت نمی تواند ادعایی برای به دست گرفتن رهبری توده های…
  • اتحادیه ها و شوراها
    رابطۀ بین اتحادیه و شورا باید به موقعیتی منجر شود که غلبه بر قانونمندی و [سازماندهی] تعرض طبقۀ کارگر در مساعدترین لحظه را برای این طبقه امکانپذیر سازد. در لحظه ای که طبقۀ کارگر به آن حداقلی از تدارکات لازم…
  • دربارۀ اوضاع جهانی - 14: یک پیمان تجاری ارزشمند
    یک رویکرد مشترک EU-US می تواند بر تجارت در سراسر جهان تأثیر گذار باشد. روشی که استانداردها، از جمله مقررات سلامتی و بهداشتی و صدور مجوز صادرات در بازارهای دیگر را نیز تسهیل میکند. به خصوص مناطقی که هنوز تحت…
  • 50 سال مبارزه بر سر مارکسیسم 1932-1883 (قسمت دوم)
    همان طور که رزا لوکزامبورگ تاکید نموده است، "فروپاشی جامعه بورژوایی، سنگ بنای سوسیالیسم علمی است". اهمیت بزرگ تاریخی کتاب رزالوکزامبورگ در این جاست: که او در تقابلی آگاهانه با تلاش انحرافی نئو هارمونیست ها، به اندیشه ی بنیادین "کاپیتال"…

صد سال پس از انقلاب اکتبر

کنفرانس اول

هنر و ادبیات

ادامه...

صدا و تصویر